جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید ڪه عصا بهدست پیاده میرود ، افلیج از او کمک خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند! مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت: اسب را بردم ... و با اسب گریخت!
پیش از آنڪه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی، اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه میگویم؛ مرد افلیج اسب را نگه داشت! مرد سوار گفت: هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! میترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیادهای رحم نڪند.
«كليله و دمنه»
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد،
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!
اندکی اندیشه کرد...
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او...
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم
و این دور از انصاف است...
انسانیت تنها چیزی است که ارزش بالیدن دارد. پول ،مقام ،زیبـایی و چیزهایی از این دست... *همه برچسب های بی ارزشی هستند که بالندگان به آن تنها می خواهند که کمبودهای خود را پنهان کنند***
روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است
گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟
گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم
گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید.
وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش می سوزد.
به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟
گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه.
**
حکایت بعضی از ما آدمهاست
از دست رفیقان عقرب صفت
هم نشینی با مارم آرزوست
به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می افتد خود را
به جریان آن می سپارد و می رود ...
من تمام زندگی ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و
به جریان زندگی سپرده ام …
چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور
حضرت دوست دارد ... پس از
افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمی شوم.
من ، آرامش برگ را دوست دارم چون برایم
ایمان و توکل راستین را ، یادآوری می کند***
دربزرگراه زندگی"راهت"
"راحت" نخواهدبود!
هر"چاله ای" "چاره ای" به تو خواهد آموخت
"دوباره" فکرکن، فرصتهادوباره تکرارنمیشوند
برای جلوگیری ازپسرفت،
"پس" بایدرفت!!
خدایا...
هنگامی که ثروتم دادی، خوشبختیام را نگیر.
هنگامی که تواناییام دادی، عقلم را نگیر.
هنگامی که مقامم دادی، تواضعم را نگیر.
آنگاه که تواضعم دادی، عزتم را نگیر.
وقتی قدرتم دادی، عفوم را نگیر.
هنگامی که تندرستیام دادی، ایمانم را نگیر.
و آنگاه که فراموشت کردم، فراموشم نکن ---
این که بگوییم با هر کس باید مثل خودش رفتار کنیم جمله اشتباهی است، ما اشرف مخلوقات خدا ما تکه ای از
وجود خدا و ما روح خدا و جانشین
خدا بر روی زمین هستیم
پس باید رفتار ما هم خدا گونه باشد ،
خدا ستاراالعیوب است خدا عیب همه
را می پوشاند ..خداوند رحمان و رحیم است خدا کریم است
روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد...
اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛
(سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او میخواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید.
جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت:
از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛
اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!!
امام على عليه السلام:
رياكار را سه نشانه است:
وقتى چشمش به مردم مى افتد كوشا مى شود،
وقتى تنهاست سستى و تنبلى مى ورزد،
و دوست دارد كه در هر كارى ستايش شود
ميزان الحكمه ج4 ص336
سه اصل را اگر مراعات کنید، آسايش بر شما فزون خواهد شد :
1 . به وقت خوشحالى "قول" ندهید
2 . به وقت خشم "پاسخ" ندهید
3 . و در هنگام غم "تصمیم" نگیرید
*ابن_سینا
شهری بود كه مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانة تاریكی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت كردند.مردم در آن تاریكی نمی توانستند فیل را با چشم ببینید.ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسی كه دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یك لوله بزرگ است. دیگری كه گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یكی بر پای فیل دست كشید و گفت: فیل مثل ستون است. و كسی دیگر پشت فیل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فیل مانند تخت خواب است.
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر كدام گمان میكردند كه فیل همان است كه تصور كرده اند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود.
اگر در آن خانه شمعی می بود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراك حسی مانند ادراك كف دست، ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
فردی همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد! که خدایا، جان این همسایه کافر من را بگیر، مرگش را نزدیک کن (به طوری که مرد کافر می شنید.) زمان گذشت و او بیمار شد؛ دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! هرروز بر سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد، از آن شب به بعد، هر شب سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مردک شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی...
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی....!
ماجرای ملاقات ابوعلی سینا و ابوسعید ابوالخیر !
اورده اند که ابوعلی سینا از نیشابور می گذشت و قصد دیدار ابوسعید ابوالخیر را کرد و راهی خانقاه ایشان شد...چون برسید شیخ را سرگرم مجلس دید و در میان جمع بنشست. پس از پایان مجلس شیخ و بوعلی با هم وارد خانه شدند و سرگرم صحبت بودند چنانکه سه شبانه روز در خلوت کسی از سخن انها اگاه نشد و کس بدون اجازه به داخل راه نیافت و جز برای نماز جماعت بیرون نیامدند...پس از سه شبانه روز بوعلی برفت؛در راه شاگردان بوعلی از او پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی؟ گفت : هرچه ما می دانیم او می بیند... در ان سو نیز مریدان شیخ ابوسعید از وی سؤال کردند که ابوعلی سینا را چگونه یافتی؟ گفت : هرچه ما می بینیم او می داند....
برگرفته از تاریخ عرفان و عارفان
رقیه بانو❤️
عالی
reza
عالی