افکارم یخ بسته و در معرض انجماد است؛ از شکافِ چارچوب اتاق، افکار آلوده به خونِ سرد چکه ميکند!
تولد دوباره آغوشت بود که مرا بلعید اما در سیاهچاله مرگ رها کرد!
شب شاید تیزیه لبه تیغ باشد که دلتنگی را با هر ضربه اش بیدار میکند و زجر میدهد!
بی حس در نقطه کوری از گذشته بی حرکتم
دلتنگی در عمق سلول هایش ریشه دوانده بود و فاصله ریشه هارا محکم کرد...
گوشه اتاقش درتاریکی بر اثر حجم عظیم افکار الوده به اشک منفجر شد!
درد و ناامیدی از سقف اتاق سرازیر میشود و روی شقیقه دلتنگی آرام میگیرد!
نگاه کرد و هیچ را در آغوش خود فشرد؛
خودمو خاک میکنم در لا به لای قبرهای که در وجودم ساختم
سینه من غاری است که وجود تو در آن آرمیده...
تو فقط قسمتی از من رو میشناسی ،
من یک جهان پر از رازم
زیادی توقع داریم برای همینه که آسیب میبینیم
دلتنگي که در عمق اُستخوانهایم فرو رفته و مدام ذره ذرہ وجودم را ميمکد!!
حس خراشیدگی تارهای صوتی محکوم به سکوت!
هرثانیه چیزی شبیه به سرگذشت
با لباسهای پاره و موهای آشفته
در عمق وجودم جیغ میکشد
و صورتش را چنگ میزند
که درد و دلتنگی را به بند بند روحم تزریق میکند!
از شدت خستگی و کلافگی به خودش میپیچید که چنگال را داخل گوشش فرو کرد و پیچ های مغزش را مثل ریسمان درد بیرون کشید!