مانده ام تنهای تنها با غم تو
شکفته بادا لبان من
که نیمهماهِ نیمرخانِ تو را
شبانه میبوسند.
فدای تو
دو چشم من
که چشمهای تو را خواب دیدهاند.
ببینمت!
تو کجایی که چهرهات باغیست.
که از هزار پنجره نور میوزد هر صبح!
«رضا براهنی»
کاش آن آینه ئی بودم من
که به هر صبح تو را میدیدم
میکشیدم همه اندام تو را در آغوش
سرو اندام تو
با آن همه پیچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت میچیدم
گل صد بوسهی ناب.
«حمید مصدق»
برای تو دوست گرامی
زندگی خوب ست وقتی در تقلای تو باشم!
دوست دارم بی هوا ، غرق تماشای تو باشم
یک مسافر ، رهسپارِ جاده های انتظارت
بی خیال هر خیالی ، مست و رسوای تو باشم
قهوه ی تلخی بنوشم با شکر خند لبانت
خوب می شد کافه ی دنج غزل های تو باشم
پشت مفهوم بلند عشق پنهان ، واژه واژه
التهاب رمز و رازِ هر معمای تو باشم
رو کن از عاشق شدن سهمی اگر دارم بجز تب
عشق یعنی آیه ای در شرح معنای تو باشم
می نویسم بی بهانه تا بخوانی ، تا بمانی
دوست دارم شاعر چشمان زیبای تو باشم
سینه مالامل درد است ای دریغا مرهمی
کاش بودی
ای مرهم بی تابی من
تا باران عاشقانه نبارد
تا نبودن تو را به رخ دلم نکشد
همیشه منتظر برگشتنت هستم دوست عزیزم
بیدار شو
ازصدای پای صبح می فهمیم
اتفاق تازه اي در راه است
امروز تمام احساس هاي
پوچ را مچاله کنیم و منتظر
شکوفه هاي اجابت شویم
شنبه و هفته خوبی براتون آرزو میکنم
این «تو» کیه که همه دنبالشن؟
تقدیم به دوستم که مدت هاست دیگر او را ندیده ام
ای هدهد صبا به سبا میفرستمت
بنگر که از کجا به کجا میفرستمت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا میفرستمت
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت
هر صبح و شام قافلهای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا میفرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
در روی خود تفرج صنع خدای کن
کآیینهٔ خدای نما میفرستمت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا میفرستمت
خدایا من برای داشتن دستهایت
ریسمان نبستهام، "دل" بستهام
همینکه حال دوستانم خوب باشد
کافیست
در این روز زیبا
آنها را به آغوش مهربانت میسپارم
و "سلامتی"
را برایشان آرزومندم
شادمان گفتی از آن عاشق تنها چه خبر
خبری نیست، بپرس از غم دنیا چه خبر؟
خاطرم هست رقیبان پر از کینۀ من
همنشینان تو بودند، از آنها چه خبر؟
همه لبتشنه ، تو دریایی و من ماهی تنگ
از کنارآمدگان با لب دریا چه خبر؟
زاهدی دست به گیسوی رهای تو رساند
عاشقی گفت که از عالم بالا چه خبر؟
باز دیروز به من وعدۀ فردا دادی
آه پیمان شکن از وعدۀ فردا چه خبر؟
ساده از کسی که
دوستش دارید نگذرید
شاید با خودت فکر کنی
دوباره بهترش را تجربه می کنی
اما نه، تا ابد در همان
یک نفر باقی میمانی!
و در هر کسی
به دنبال نشانی از او میگردی
مثلا در یکی خنده اش را
در یکی شیطنتاش را
در یکی تن صدایش را
آخ چه بگویم از اسمش
که دیونه ات میکند!
اما هیچ کدام خود او نمیشود
و در آخر ناامید از نیافتنش
در هجمی از خواستن های الکی
با حسرت عشقی از دست رفته
باقی عمرت را ...
دل مُرده و چشم به راه سر میکنی
لطفا راحت از احساستان نگذرید
که عمری را برای
عاقل بودن فرصت دارید