من به تو می گویم دوستت دارم
تو به دیگری می گویی
او هم به کسی غیر از تو
همین طور دوستت دارم من ،
دست به دست می چرخد
تا این که همه ی شهر دوستت دارم ِ من را می شنوند
بی آنکه کسی به کسی رسیده باشد.
آقای قاضی
قهوه دم میکنم
نصف قاشق سیانور به فنجانت میریزم!
لبخند که میزنی
میگویم:
قهوه ات سرد شده
بگذار عوضش کنم!
این کار هر شب من است
سالهاست که میخواهم تو را بکشم
ولی لبخندت را...
چه کنم؟!
و بعد از اين همه
هنوز بر اين گمانی
كه ناشناسی و پنهان؟
از بوی لباسهايم می فهمند محبوب منی
از عطر تنم می فهمند بامن بوده ای
از دستِ خواب رفته ام
می فهمند كه تو برآن خواب رفته ای
از امروز ديگر نمی توانم پنهانت كنم
از دستخطم
می فهمند
برای تو می نويسم....
آقای قاضی
آنقدر بي صدا آمدم
که وقتي به خودت آمدي
هيچ صدايي جز من نبود.
آنقدر ماهرانه
تمام تو را دزديدم
که خدا هم به شوق آمد.
آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت
که دنيا در احکام سرقت
تجديد نظر کند.
آقای قاضی
میخوام بدونی بودنت برام اونقدر با باقی بودنا فرق میکنه که، میون تموم اخما و دلخوریا، بازم نمی تونم کسیو به جای خالیت بیارم. میخوام بدونی از سمت من اونقدر همه چیز قویه که هیچ قهر و جنجالی اون حس خوبو ازم نمیگیره و خب میخوام، ببخشی اگر نا آگاهانه حرفی زدم که روی دیوار نازک قلب شیشه ای تو؛ خطی انداخته. تا بوده بغضت اشک من بوده و لبخندت قهقه ام. مگه من چند بار کسی رو این چنین نزدیک به خودم داشتم که بی هیچ خطایی بخوام آزمون پس بدم؟ خلاصه که اونجا رو نمیدونم اما اینجا هوا افتابیه توام ابرا رو کنار بزن میدونم اهل روشنایی ای.