در کلبهٔ بی رونق ما نیست صفایی
جز غصّه نمانده ست به دل شور و نوایی

از عشق نشد قسمت من جز غم و حسرت
دنیا نکند با دل پژمرده وفایی

در بازی تردید و یقین عمر گران رفت
مویم به سپیدی زد و رویم به سیاهی

از بخت بدم گشت گدا معتبر آخر
شد مُدّعی مَسند والای خدایی

یک زندگی پوچ و پُر از دغدغه و ترس
زندانی خویشیم و به دنبال رهایی

محصول هوس رانی و عشقیم و به اجبار
آییم در این پهنهٔ مرموز چرایی

رنگ رُخ تو فاش کُنَد سِرِّ درونت
صبحانه خبر می دهد از شام تباهی

راهی که به اشک و غم و شیون شود آغاز
از عقل به دور است بَرَد راه به جایی

با سر به جهان آمدم و هستی نامرد
نه روی خوشی داد نشانم و نه پایی

معلوم نشد فایدهٔ عقل و خِرَد چیست
وقتی که به اجبار شوی ، راهنمایی

بستم در دیزی نشود گربه هوایی
غافل که نمانده به هوا هیچ حیایی

آنان که به ما وعده نمودند به شادی
مُردند و محقّق نشد این قول کذایی

سروده : بابک حادثه 😔😔

بازنشر