جمع باش ای دل که
این وقت پریشان بگذرد
گرچه مشکل می نماید
لیک آسان بگذرد
چشم یعقوب از نسیم
پیرهن روشن شود
وز سر یوسف بلای
چاه و زندان بگذرد
هیچ حالی را بقایی
نیست بی صبری مکن
چو شب صحبت در آید
روز هجران بگذرد شاخ
امیدت سر سبز و روی
عشق سرخ باز در در جوی مودت
آب حیوان بگذرد
در غم و شادی بیاید ساختن
با روزگار زانکه از دور زمان
هم این و هم آن بگذرد
تازه گردد باغ عیشت از
نسیم اعتدال بوی جان
بخش بهار آید زمستان بگذرد
ای کمال از غربت و حرمان
مشو غمگین که زود محنت
غربت نماند ذل حرمان بگذرد

بازنشر