گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت!
ﺷﺒﯽ ﮔــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻻﺷﻪی ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ و ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪازدیدن شکار شاد شدند و از گرگ پرسیدند: ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
ﮔﺮگ ﮔﻔﺖ: شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎن آهویی ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ که ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد
هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم.
امشب محو او بودم که ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ شنیدم.
ﺩﻭﯾﺪﻡ و ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش.
آنچنانﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢکه ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
"سهم دلم"ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩشود..
A دمک
sabamo
Faryad
عااااااااااااااااااااااااااالی
sabamo
مچکرم
Mohamad
سبا چرا طولانیییییییییییییی می نویسی
sabamo