من معلّـم هستم
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد

من معلّــم هستم
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟

من معلّــم هستم
هر شب از آينه ها می‌پرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟

من معلّــم هستم
نيمکت ها نفس گرم ِقدم‌هایِ مرا می‌فهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا می‌دانند
سيب ها دست ِمرا می‌خوانند....

من معلّــم هستم
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است....

🦋 فـریـــدون مشیــــــری 🦋
.

پسند

بازنشر