نیستی و در نبودت غم مرا در هم شکست
زندگی با پشت خم کم کم مرا در هم شکست

با امید فتح قلبت آمدم نزدیک تر
این دژ بسیار مستحکم مرا در هم شکست

ابروانت فاتحانه در نبردِ چشم , چشم
وقت بالا بردن پرچم مرا در هم شکست

قلب بی وجدان و نبض بیقرارم , عاقبت
هر چه کوشیدم نشد آدم مرا در هم شکست

زندگی آشفته بازاری شد و بی اختیار
دست در دست غمت با هم مرا در هم شکست

نیستی تا جای خالی خودت را پر کنی
سایه ی سنگین تو هر دم مرا در هم شکست

خواستم مانند ارگی سخت باشم رفتی و ...
زلزله آمد و مثل بم مرا در هم شکست

معجزه می خواستم اما حواست نیست که
پشت هم این زخم بی مرهم مرا در هم شکست

زندگی بی عشق تنها قاب خالی بود که
هرچه را از چشم تو دیدم مرا در هم شکست

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر