رضا
۱۱۷ پست
۵ دنبال‌کننده
مرد

تصاویر اخیر


سیب سرخ خورشید .....

دلم برای باغچه می سوزد ....
کسی به فکر گلها نیست ....





پرسيد كرم را ، مرغ از فروتني
تا چند منزوي در كنج خلوتي ؟
در بسته تا به كي در مَحبَسِ تني ؟
در فكر رستنم ، پاسخ بداد كرم
خلوت نشسته ام زين روي منحني
هم سالهاي من پروانگان شدند
جَستند از اين قفس ، گشتند ديدني
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
يا پر برآورم بهر پريدني .....
نیما یوشیج

@fadaak


.......
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...

در ازدحام شهر شلوغ ....
به چوپانی فکر می کنم ...
که بره اش را در کوه ها گم کرده ....
به حسرت مادر بزرگی پیر ....
برای رفتن به امامزاده بالای تپه ....


ما چنان زندگی می کنیم که ....
 گویی همواره در انتظار چیزی بهتر هستیم....
 حال آنکه اغلب آرزو می کنیم که .....
ای کاش گذشته باز گردد ....
 و بر آن حسرت می خوریم.....

صدا کن مرا ....
از پشت نفس های گل ابریشم ....
همچنان آهو که جفتش را ....

دلم یه خونه ی قدیمی میخواد با شیشه های مثلثی رنگی.....
 که موقع عبور آفتاب نور رو هزار تیکه کنه و هی رنگ بپاشه توی اتاق...
یه حوض آبی کاشی کاری شده هم برای وسط حیاط میخوام....
 پر از ماهی قرمزای گلی که با جنب و جوش توی آب وول بخورن و به خونه نشاط بدن...
یک بوته ی یاس میخوام که میون باغچه بکارمش....
 تابستان که شد، نزدیک غروب کمی آب بپاشم کف حیاط ...
 قالی پهن کنم روی سنگفرش نم دار ....
و همینطور که عطر یاس رو نفس میکشم،....
 از مسجد کوچیک محلمون صدای اذون بپیچه تو گوشم...
اصلا باغچه رو پر میکنم از بوته گل محمدی و رز سرخ؛ هم جلوه داره و هم خوش عطره...
 چندتایی هم نرگس و زنبق بینشون می کارم...
فقط باید حواسم باشه ....
 شمعدونی  ناخواسته از باغچه ام سر در نیاره که شوق خونه ی قدیمی برام زهر میشه ...
آخه میدونی،
 اون عاشق گلای شمعدونی بود ....
و تو باغچه ی جلوی پنجره اتاقش چندتایی از آن نگه می داشت...


گفت: آدم‌ها با رویاها‌شون زندگی می‌کنند.
گفتم: چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از رویا هم وجود داره؟
گفت: به پایان رسیدن رویاها...

چارلز بوکوفسکی

گاهی 
در ازدحام شهر 
غیر از " تو " 
هر چه هست 
فراموش میکنم !! 


آﺟﺮﻱ اﺯ ﺩﻳﻮاﺭ ﻣﻲ اﻓﺘﺪ! 
ﺟﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ اﺵ، 
ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ اﻱ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ؛ 
ﺑﺮاﻱ ﮔﻨﺠﺸﻜﻲ . . . 

ساز هم ،
با نفس گرم تو آوازی داشت 
بی تو دیگر 
سر ساز و دل آوازم نیست


تراژدی این نیست که تنها باشی
بلکه این است که نتوانی تنها باشی . . .

«آلبر کامو»

......


......