دِژُمْ

مآ پُشتِ هَمآن دَست کِ پوُچ بُود زَدیم (: بیشتر

دِژُمْ
۶۳ پست
۲۳ مشترک
۱۴ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۱۳۲
مبنای تعداد هوادار رتبه ۱۰۵
مبنای تعداد ارسال رتبه ۱۰۷

گروه امروز فاقد فعالیت بوده است.

کاربر فعال ماه مشخص نمی‌باشد.

های همه
با می گوید
که دروغی تو ،
که فریبی تو ، ...
بازنشر کرده است.
در شهر ما دارد
دسته جمعی ‌ها ...
(((((:
پشتِ سر دیگه قدیمی شده الان همه توی روت دوتان
(((((:
تبدیل بِ میشن
وقتی اَ اونا باشی
(((((:
‏از اونیم که انتظار نداریم
همچی برمیاد
(((((:
به خود بيشتر از اهميت دهيد
زيرا شخصيت شما شما و آبرويتان
ديگران نسبت به شما است
(((((:
یک ساعت بعد اینکه میکنن
مردم سر ختم به فکر اینن که زرد باشه یا مشکی
پس بخاطر چنین مردمی
واسه زندگی کن !
مشاهده ۴ دیدگاه ارسالی ...
آدم بعضی وقتا دشمنش میشه
آخه صادقانه میزنه
((((:
‏از یه جایی به بعد کسی تـو دخالت نمیکنه
تو توی دیگران زندگی میکنی
(((((:
‏یه‌روز از ادامه‌دادنِ خودم انصراف میدم و رو شروع میکنم

(((((:
زمان زیادی گذشت ...
فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
تنفر يه نوع عشقه ...
دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
غرور بزرگ ترين دشمنه...
خدا بهترين دوسته ...
خانواده بزرگ ترين شانسه ...
سلامتى بالاترين ثروته...
آسايش بهترين نعمته ...
فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
ظاهر دليلى بر باطن نيست...
فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین آدم‌

‌(((((:
ما فقط های زیادی داشتیم برای

(((((:
قشنگ اینه که نماشو داشته باشی
ولی نکنی
(((((:
بازنشر کرده است.
واسه ما نیست

(((((:
بازنشر کرده است.
دلم یک خانه ی قدیمی می‌خواهد ...
یک حال و هوای سنتی و اصیل
خانه ای با دری فیروزه ای، حیاطی چند ضلعی و دیوارهای کاهگلی،
با حوضی پر از ماهی‌های قرمز و گل های شمع‌دانی،
پنجره های چوبی و شیشه های رنگ رنگی...
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد...
که وقتی دلم گرفت، به تالار آینه اش بروم،
میان آینه کاری های زیبایش بنشینم... و حال دلم خوب شود...
عصر های تابستان، تمام دلخوشی ام؛
یک کاسه آبدوغ خیار خنک با نان خشک باشد
و شب های زمستان، تمام دلگرمی ام؛
یک کرسی آتشی جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار.
صبح ها با شیطنت و صدای گنجشک ها بیدار شوم،
به حیاطش بروم،
و از عطر خاطره انگیز کاهگلش جان بگیرم ...
من از حصار آهن و فولاد خسته ام...
دلم خانه ای می خواهد که هر غروب ؛
روی تخت قدیمی توی حیاط، روبروی حوض، کنار باغچه بنشینم،
چای بنوشم،
و شعرهای زیبای شاملو و فروغ را با شوقی بی وصف، به روح و جانم
تزریق کنم ...