| بارانی ها |
| ۸۶۶ پست |
| ۳۴ مشترک |
| ۲۲ پسند |
| عمومی |
مبنای تعداد کاربر | رتبه ۹۳ |
مبنای تعداد هوادار | رتبه ۶۶ |
مبنای تعداد ارسال | رتبه ۵۴ |
در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم و نگران بودم تا اینکه آنهارا تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم
از تنهایی می ترسیدم!
یاد گرفتم خود را دوست بدارم
از شکست می ترسیدم!
یاد گرفتم تلاش نکردن یعنی شکست
از نفرت می ترسیدم!
یاد گرفتم به هر حال هر کسی نظری دارد
از درد می ترسیدم!
یاد گرفتم درد کشیدن برای رشد روح لازم است
از سرنوشت می ترسیدم
یاد گرفتم من توان تغییر آن را دارم
از گذشته می ترسیدم!
فهمیدم گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد
و در آخر از تغییر می ترسیدم،
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند و تغییر آنها را زیبا کرد
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
******
اگه واقعَن عاشقِ کَسیــ باشی، وَفادار بودن آسونه!
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
همه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هست
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
“نظامی”
******
غم مخور، دادرس عاشق مظلوم خداست!
“ملک الشعرای بهار”
چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!
به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!
به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …
و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !
و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!
به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!
“سهراب سپهری”