تا گرمی آغوش تو هست
ایمان نمی آورم
به آغاز فصل سرد...
خم ابروي تو را ديدم و رفتم به سجود
صيد را زنده گرفتن هنر استاد است...
به هر راهی که دانستم
فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم
رهی دیگر نمیدانم...
تو مثل دلبری های پاییز میمانی
آدم نمي داند نگاهت كند
يا كوچه به كوچه عاشقانه
در آغوشت بگیرد...
و شعر
چگونه فراموش کند
چشمانت را
وقتی تنها بهانه
آفرینشش بود...
عشق که می آید سمتت
بی منطق عاشق میشوی...
روز اول که سر
زلف تو ديدم گفتم
که پریشانی این سلسله
را آخر نیست...
عاشقت خواهم ماند
بی آنکه بدانی
بی آنکه بگویم...
تا نسوزی عشق را هرگز نمی فهمی که چیست
گاه بخشیدن گهی آغوش و گه درد و غم است...
می خواهم طلوع کنم
جایی میان شرق چشمانت...
دلتنگ كه باشي
هيچ چيز آرامت نمي كند
دلت يك پاي رفتن مي خواهد
و يك دنيا راه...
بيا تا تنگ
در آغوشت بگيرم...
عشق تو
شریانی از آرامش است...
راز خوشبختی را
نه در ثروت بلکه
در بودن در کنار تو یافتم...
باران مي بارد و من
در انتظار آمدنت
عجب خيال
باران خورده اي...