دوست داشتن تو
چنان حسی به من میدهد که
غذا به گرسنه
شعر به شاعر
و آب به کویر...
جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم بر آنیم هنوز...
زندگي رقص دل انگيز
خطوط لب توست...
تار و پودم
تو بگو با دل تنها چه کنم...
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم
دل برون گشت
ولی یاد تو با ماست هنوز...
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ...
گفته بودم
به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه فرضیه ها ریخت به هم...
کاش
میگفتی چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاریست...
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی...
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی...
پنهان اگر چه داری
جز من هزار مونس
من جز تو کس ندارم
پنهان و آشکارا...
میخواهمت که
خواستنی تر از هر کسی...
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه
مست و مدهوشت کند...
عشق یعنی حسرت پنهان دل
زندگی در گوشه ویران دل
عشق یعنی سایه در یک خیال
آرزوی سرکش و گاهی محال...
غافلي از حال دل
ترسم كه اين ويرانه را
ديگران بي صاحب انگارند
و تعميرش كنند...