شبیه یه رویای احمقانه ی خوشاینده
دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست
یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من
بلند اقبال
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای?
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق
می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
محیط قمی
تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب
انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
محیط قمی
جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم
چون خام دلان راحت و آسوده تنی را
افسر کرمانی