Majid

زندگی کردن یه راه سختی اما زندگی رو دست کم گرفتن سخت ترین چیز زمونس بیشتر

Majid
۱۹۷ پست
۱ دنبال‌کننده
۲,۸۵۱ امتیاز
مرد، مجرد
وکیل دادگاه
دین اسلام
ايران، مازندران
زندگی مجردي

تصاویر اخیر


گذشت کردن دو حالت داره: یا اونقدر دوستش داری که از اشتباهش میگذری یا اونقدر از چشمت میفته که از خودش و اشباهش با هم میگذری.


.
زماني كه ديگر "چِهره " من هم
به يادت نيست...!
روز ها ، ماه ها ، سال ها 
پشت سر هم ميگذرند 
و فقط خدا ميداند كه چه ميكني و زندگي ات چگونه است ...!
ازدواج كرده اي ، دوباره عاشق شده اي ،
نميدانم ...!
اما تنها چيزي كه خوب ميدانم اين است
كه ديگر حتي چهره من هم يادت نيست ،
ذره اي از خاطرات مشتركمان را هم به خاطر  نمي آوري،
به ياد نداري آن چشماني را كه 
جز " تو " را نديد...!
همه روز هايِ خوب را ساده 
فراموش كرده اي ..!
فقط...
فقط شايد در شلوغيِ روز هاي زندگي ات
وقتي در خيابان ، دست در دست معشوقه ات راه ميروي ،
با شنيدن نام من از دهان يك عابر
ياده من بيفتي و سهم من از تو
آهي كوتاه و گفتن
يك يادش بخير ساده باشد...!


وقتی به چشمات فکر میکنم 
نفس کشیدن یادم میره

دلبر تاحالا دلتنگ شدی!
دیدی وقتی ادم دلش تنگ بشه دلش میخاد زمین و زمان و بهم بریزه و برصه به اون چیزی که دلیل نابودیشه 
اخ اگه بدونی این نبودنت چیکار کرده با دل من!
راصتی...
هنوزم قشنگ میخندی دلبر! هنوزم نگاهت قلبمو زیر و رو میکنه! هنوزم دیدن تو باعث تند تند زدن این قلب دلتنگ و صیاه منه!
میدونی...!
این قلب منو ول کرده! ولی پر شدع از تو
راصتشو بخوای دلبر
اصلا تو بخند
گور بابای حال بد من
ولی این قلب لعنتی بدجور دلتنگته ها!!!

.

وقتی که تو نیستی،
دنیا چیزی کم دارد؛ مثلِ کم داشتنِ یک وزیدن ... 
یک واژه، یک ماه ... 

من فکر می‌کنم در غیاب تو،
همه‌ی خانه‌های جهان خالی‌ست !
همه‌ی پنجره‌ها بسته است !

وقتی که تو نیستی، 
من هم،
تنهاترین اتفاق بی‌دلیل زمینم !

واقعا وقتی که تو نیستی، 
من نمی‌دانم برای گم و گور شدن، 
به کدام جانب جهان بگریزم ...!

فــرامــوشــت مـیـڪـنـم...
مـثـل آخـریـن لـبخـنـد واقـعـیــم.!!
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎

از يجايى به بعد خودتو جا ميزارى...

خدا حافظ 

  • *๑Khatereh๑*

    آن شبی را که خداحافظی کردی
    در خاطرم هست
    صبحش را به یاد نمی‌آورم اما.
    بعد از آن شب؛دگر خورشیدی طلوع نکرد در روزگارم.

    😞😞

بازنشر کرده است.

یه چیزی میگم ومیرم تو این مدت و سال ها 

چشمام بست نبود رو تو دلم عاشقانه برای تو بود 

درست اعتراف میکنم ک شیطانت زیادی داشتم

چون بچه بودم فکر میکردم همچی بچه بازی 

اصلا نمیدونم چیشد یهو اومدم تو اون شرایت 

بهت گفتم دوستت داشتن ترو ستایش میکنم الانم همین

وقتی اسمت میبینم تن تن قلبم میزن تن تن دلم میلرز شله میشم اصلا نمیتونم تحمل کنم حس این دلمو دوس دارم

با تو ارومم ارامش دارم درست غر میزنی زیاد من این غرزدنتم دوس دارم ببین همجایی مجازی دل حکم کن عشق وعاشقی یک واژ دیوانگی برای عشق باید جنگید باید سخت تلاش کرد تا به دست بیاریش حالا ای یار من حضرت یار دلبر نازم عشق پاکم بمون نرو نزار. حالمون بد بش همین اگ دوستم داری زیر این پست بگو ک باشیم برای هم بگو ک دوستم داری همین تا اخرش دوستت دارم خاطره همین بس

مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...

من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش می‌نوشتم دوست دارمت!
ولی کاش می‌دونستی پشت همه سلام‌ها، کجایی‌ها، رسیدی خبرم کن‌ها، مراقب خودت باش‌ها،
حتی خنده ها و سکوت‌ها و راه رفتن‌ها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت... 

میش ازت خواهش کنم که بمونی کنارم ؟بزار خوب باش حالم 

با کنار تو بودن همچی خوب وقتی تصمیم میگیری بری دلم ته ته ته دلم خالی میش همیش من بدم تو خوب میش بمونی مخاطب خواست میش

شاخه‌ي عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و ديدم که
باغم گل‌ کرده‌ است

کسي نمي تواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کني
دوباره مي‌رويد
اگر پرتابش کني به آسمان
بال‌هايي از برگ در مي‌آورد
و در آب مي‌افتد
با جوي‌ها مي‌درخشد
و غوطه‌ور در آب
برق مي‌زند

خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولي دلم خانه‌ي عشق بود
درهاي خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از ديواري تا ديواري
دلم بر نوک انگشتانم مي‌رقصيد

عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده‌ است
چرا چشم هايم مثل ستاره‌ها مي‌درخشند
و چرا لبهايم از صبح روشن‌ترند

مي خواستم اين عشق را تکه‌تکه کنم
ولي نرم و سيال بود ، دور دستم پيچيد
و دست‌هايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم مي‌پرسند که من زنداني کيستم


بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم ...


سینه ام دکان عطاری است
دردت چیست؟
شنبلیله، رازیانه، شاهی و گشنیز
هل و آویشن، نبیذِ سرخِ شور انگیز ...

سینه ام دکان عطاری است 
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است
اما جان تو پاییز !
عازم مسجد سلیمانی و لیکن می رسی تبریز
عاشقی تو
عاشقی تو
من برای عاشقِ بی کس !
برای عاشق بی چیز
راه رفتن 
گریه کردن زیر باران می کنم تجویز ....
 

پنجره
يک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت
اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار ميکند
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست
من از ديار عروسکها مي آيم
از زير سايه هاي درختان کاغذي
در
 باغ يک کتاب مصور
از فصل هاي خشک تجربه هاي عقيم دوستي و عشق
در کوچه هاي خاکي معصوميت
از سال هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميز هاي مدرسه مسلول
از لحظه اي که بچه ها توانستند
بر روي تخته حرف سنگ را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت کهنسال 
پَر زدند
من از ميان ريشه هاي گياهان گوشتخوار مي آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه اي است که او را
دردفتري به سنجاقي
مصلوب کرده بودند
وقتي که اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ هاي مرا تکه تکه مي کردند
وقتي که چشم هاي
کودکانه عشق مرا
با دستمال تيره قانون مي بستند
و از شقيقه هاي مضطرب آرزوي من
فواره هاي خون به بيرون مي پاشيد
وقتي که زندگي من ديگر
چيزي نبود هيچ چيز بجز تيک تاک ساعت ديواري
دريافتم بايد بايد بايد
ديوانه وار دوست بدارم
يک پنجره براي من کافيست
يک پنجره
به لحظه ي آگاهي و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشيده که ديوار رابراي برگهاي جوانش معني کند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين که زير پاي تو مي لرزد
تنها تر از تو نيست ؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند ؟
اين انفجار هاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آينه هاي مقدس هستند ؟
اي دوست اي برادر اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گل ها را بنويس
هميشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحي خود پرت ميشوند و مي ميرند
من شبدر چهار پري را مي بويم
که روي گور
مفاهيم کهنه روييده ست
آيا زني که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جواني من بود ؟
آيا دوباره من از پله هاي کنجکاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب که در پشت بام خانه قدم ميزند سلام بگويم ؟
حس ميکنم که وقت گذشته ست
حس ميکنم که لحظه سهم من از برگهاي تاريخ است
حس ميکنم که
ميز فاصله ي کاذبي است در ميان گيسوان من و دستهاي اين 
غريبه ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد ؟
حرفي بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

 حرف حساب