گفتی به من درود
رفتی ولی چه زود
با رفتنت دلم
غمها به خود گشود
گرمای بوسه ات
ویرانه ام نمود
حالا به من بگو
از رفتنت چه سود
عطر لباس تو
در جان من نشست
افسوس رفتنت
پشت مرا شکست
گفتم بمان نرو
گفتی نمیشود
گفتم چرا! چرا؟
گفتی همین و بس
من بعد رفتنت
جانم به لب رسید
دیوانگی،جنون
عقل مرا درید
بی تو دگر مرا
جانی نمانده است
طوفان حادثه
بر باغ مانده است
آندم که گویمت
برگرد از این مزار
ماندم،نیامدی!
گور است و فاصله
بین من و تنت
این مرگ را تنم
بگرفته از غمت

پسند

بازنشر