زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد، به سفارش نزدیکان او را نزد شیخی بردند.

شیخ برایش دعایی نوشت و فرمود :
آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز دزدی نمیکند
هنگامی که به خانه باز میگشتند پسر در راه عقب مانده بود!؟

مادرش از او خواست سریعتر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت :
مادر دمپایی شیخ بزرگ است و نمیتوانم با آن به درستی راه بروم...!

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.