هستی به تپش رفت و اثر نیست نفس را
فریاد کزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید و گرنه
از کسب یقین عشق توان کرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بیرنگ نسوزد همه کس را
رفع هوس زندگیام باد فنا کرد
اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
آزادی ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را
تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را
بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان
اینجاستکه عنقا ته بال است مگس را
#بیدل_دهلوی