جمعه‌ها دردناک‌ترین روز‌ها برای من بودند. غروب که می‌‌شد، میفهمیدم، آنهم برای هزارمین بار، که عشق و دوست داشتن و حتی انتظار میتواند آنچنان بی‌رحمانه یکطرفه باشد، که هر بار ‌به روحِ خسته ی خود مراجعه می‌‌کنی‌ و هر وعده ی کوچکی با خودت و با دلت، آنقدر بیگانه و دور از دسترس به نظر می‌رسد، تا به راحتی‌ یک آب خوردن بتوانی‌ خودت را جا بگذاری و ‌جوری گم و گور شوی که نه به یافتنت امیدی باشد نه حتی حسرتی برای نبودنت. جمعه‌ها میفهمیدم، آنقدر خاموش مانده ام، که اگر از خودم نگریزم، بی‌ تاریخ‌ترین سایه ی روزگار خواهم بود

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.