پایین پنجره، نگهبان، هر دم از اتاقک خود بیرون میجهد.. گویی حضور ندارد.. کسی او را نمی بیند..
کسی از او نمیخواهد که سلامی را برساند یا پیغامی را بدهد.. تنها سیگارش است که ذغالش را میتکاند
کف گودالی که قرار است خانه شود یا شاید خانه های زیادی که سایه اش می افتد روی اتاقک فلزی مرد نگهبان، همان اتاقکی که نگهبان درآن چای مینوشد.. سیگار میکشد.. ووقتی دم سیگار اتاق نگهبان را در خود میبلعد به ناچار از آن بیرون میزند و بی هدف این طرف و آن طرف میرد.. چند لحضه بیشتر نیست و باز برمیگردد و قبل رفتن کمی مات میشود به چراغ پرنور بالای اتاقک که ماسه های کف خیابان را به خوبی نشان میدهد و مرد نگهبان را گویی دلگرم میکند.. میرود داخل و چند دقیقه بعد باز برمیگردد.. ودوباره... ودوباره.. ودوباره.....
پی نوشت : رویداد امروز
آرش ( گروه لاله های سرخ )
🍱💜سلام دوست عزیزم
🅾️💙به گروه خودت خوش آمدید
🦋🌺 متشکرم
L11515
6🌷🙏