فقط فروغ فرخزاد می‌تونست تا این حد زندگی رو درک کنه و چنین چیزی بنویسه:

من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پرحادثه بودم. شاید خنده‌ات بگیرد اگر بگویم من دلم میخواهد پیاده دور دنیا بگردم. من دلم میخواهد توی خیابان‌ مثل بچه‌ها برقصم، بخندم، فریاد بزنم. من دلم میخواهد کاری کنم که نقض قانون باشد. شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی اینطور نیست، من از اینکه کاری عجیب بکنم لذت می‌برم. من دلم می‌خواهد این لفظ باید از زندگی دور شود. «باید این کار را بکنی، باید اینطور لباس بپوشی، باید اینطور راه رفت، باید اینطور حرف زد، باید اینطور خندید...» آه همه‌اش باید، همه‌اش سلب آزادی و محدودیت. چرا باید؟ می‌دانم که به من جواب خواهند داد زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی‌دهد طور دیگری رفتار کنی. اگر بخواهی برخلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیانا جلف و سبک‌سر خطاب خواهی شد. من نمی‌فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده؟ کدام دیوانه‌ای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده؟

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.