پاییز که میاد همه میگن حسوحال عاشقانه زیاد میشه ولی من امروز از زیر پتو سوز پاییزی روحس کردم دوست داشتم یک خواب عمیق بکنم
چشامو بستم یک ساعتی ...نمیدونم چرادم اذون حس وحال قدیما اومد تو سرم پاییز بود من کلاس اول دبستان زیر پتو کنار بخاری کز کرده
بودم چشامو باز کردم خونه در سکوت بود سرمو بلند کردم مادرمو دیدم سر سجاده اش نشسته بود ونماز میخوند خیالم راحت شد که تنها نیستم
دلم ضعف کودکانه میشد به مشقام فکرمیکردم حروف د و ر چقدر بنظرم سخت بود دوباره سرمو بردم زیر پتو انگشتای پامو یواشکی میچسبوندم به بخاری ولی زود برمیداشتم
مادرم چادرشو تاکرد اومد بالای سرم لبخند زد بروش خندیدم گفت آش بار گذاشتم لبخندم پررنگتر شد اش دوست نداشتم ولی بخاطر مادرم خندیدم..مادرم رفت تو اشپزخونه.
الانبعداینهمه سال من امروز عاشق همون روز شدم مادرم هوای پاییزی سرما بخاری وحتی آشی که دوست نداشتم تنها کاری که کردم زنگ زدم
به مادرم ...چه خوبه که هنوز دارمشو بهم ارامش میده
داود...
سلام رسیدن بخیر
محمد
سلام آتی