آرزو میکنم برایت
لبخندهایِ ناگهانی و بیوقفه را
وقتی که دل، عاجز میشود
از تکرارِ روزها و شبهایِ پُر از بغض...
آرزو میکنم
غرق در شادی شود
آنکه بخواهد اندوه را
مهمانِ ناخواندهی دلت کُند
تا از یاد ببرد دشمنیها و نفرت را...
آرزو میکنم برایت
در پس تمامِ نرسیدنها، نداشتنها
از یاد نبری رویاهایِ قشنگت را
که هر تمام شدنی
به معنایِ پایانِ زندگی نیست..
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد!
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...
گاهی اگر زندگی دلش خواست مکث کند،
پاپِی نشوید که هل بدهیدش جلو
بگذارید لحظهای را توقف کند،
دراز بکشد بین دو اتفاق..!
رها کنید این با شتاب پیش رفتن را
کِش بیائید میان حادثهها،
دست بیندازید توی جیبتان سوت بزنید و خیابانها را فتح کنید..
و بسپارید خودتان را به خیالِ خوشِ آسودگی
شاید زندگی آن نغمهی جادویی که برایتان حبس کرده است در گلو را،
به همین زودی،
پشت این مکثِ کشدارِ بدِ حادثهها
رها کند توی سرنوشتتان..!
بـیـهـو د ه و ر ق مـی خـو ر نـد
تـقـو یـم هـا ی ِ جـهـا ن
ر و ز هـا ی ِ مـن هـمـه یـک ر و ز نـد
شـنـبـه هـا یـی کـه فـقـط
پـیـشـو نـد شـا ن عـو ض مـی شـو د . .
روزایی که داریش،
به نداشتنش فکر کن...
به اینکه غر زدنات و قهرایِ الکیت کارو میرسونه به جدایی...
جدایی که دست تو رو میگیره میندازه بغلِ یکی که هرچقدرم محرمت باشه
مرهم ِزخمای دلت نیست...
به جدایی که پرتش میکنه بغلِ یکی دیگه و از اونجایی که اون منطقیه و زود عادت میکنه به همه چی،یه دل نه صد دل عاشقِ اون یکی میشه...
همونجور که تو رو بغل میکرده اونم اسیر میکنه بین بازوهاش،
همونجور که دوستت دارم میگفته بهت به اونم میگه...
روزایی که داریش و غرورت هی رو مغزت راه میره که دیوانه بهش نگو دوستش داری؛
به نبودنش فکر کن...
به اینکه دیگه گوشاش نیست که بشنوه دوستت دارماتو،
به اشکایی که شبای نبودنش میریزی برای دوستت دارمایِ نگفته ای که گلوتو گرفته و داره میکشونه تو رو به مرز خفگی...
روزایی که داریش؛
وقتی میبینیش،
وقتی تارِ مو افتاده رو پیشونیش
و دلت ضعف میره برای بوسیدن پیشونیش،
وقتی لباش بدجور خوشگل میخنده و ته دلت میخوای بوسش کنی؛
نزن تو سرِ دلت،
ذوق دلتو کور نکن،
عوضش برو بوسش کن...
تار موشو،
لباشو،
صورتشو...
بعداً که نداشتیش و
جایِ خودش عکساشو بوس کردی میفهمی حسرت واقعی یعنی چی...
روزایی که داریش؛
وقتی میگه بیا ببینمت،
نگو کار دارم،وقت ندارم،
امتحاناس مشروط میشم...
فقط بگو ساعت چند،کجا...
وقتی از دستش بدی؛
سر ماه که حقوقت ریخته میشه تو حسابت دق میکنی که چرا نیست تا کل پولتو براش خرج کنی...
وقتایی که وقتت آزاده و نیست تا باغ و
گلستون کنه دنیاتو با خنده هاش همون وقت آزادت میشه خودِ خودِ جهنم،
وقتی یه روز نباشه تو زندگیت مشروط میشی
چهار واحد افتادن که چیزی نیست
از چشم زندگی میفتی...
میخوام بگم؛
آدما قدر نمیدونن
قدر چیزای کوچیکو،قدرِ ناز کشیدن از یارُ،
قدرِ رگای دستای دلبرُ،
قدرِ تک تک تارِ موهایِ محبوبُ...
تو ولی قدر بدون
تو ولی تو روزایی که داریش یه جوری باهاش عاشقی کن،
یه جوری تمامتو خرج کن براش؛
که اگه زد و زمونه خواست که نشه؛
پر از حسرت نباشی،
پر از بغض،
پر از آرزو برای دوباره برگشتن و دوباره جبران کردن....