مامانم میگه وقتی دو سه سالم که بودیه عروسک داشتم که جونم به جونش بند بوده...
میگه شبا تا اونو بغل نمیکردم و براش قصه نمیگفتم خوابم نمیبرده...میگه یه شب به خودم اومدم دیدم عروسکمو تو یه مغازه ای جا گذاشتم،شایدم میون راه خسته بودم دستشو ول کردم افتاده گم شده...
بعد اونشب دیگه هرچندتا عروسک خریدم
اون نشد که نشد...بزرگ تر که شدم یه دستبند داشتم، همیشه تو دستم بود...حتی وقتی خواب بودم،
نزدیکم بود،تا اونشب که دستمو آوردم بالا
بذارم دورِ لبم گذاشتم تا از ته ته وجودم داد بزنم،
بگم: آاااای زندگـــی...
دیدم دستبنده رو هوا چرخید و رقصید و رفت وسطِ شهر...اینبار خودم دیدم رفت افتاد یه جای دور،
ولی نفهمیدم کجا...
یادته دیوونه؟! میدونم اینارو برات تعریف کردمــا...
الان دوباره با خودت نگی این دیوونس...دیوونس که هنوزم واسه دستبند و عروسک بچگیاش بغض میکنه...
ولی ببین ایندفعه بغض نکردم!
میبینی اشکامو؟!
نه اینکه عاقل شده باشما...نه...
فقط یادم افتاد من خیلی چیزای بزرگتریو گم کردم و
از دست دادم...
خیلی چیزا...مثل تو!
مثل داشتنت،
چشمات،
دستات،
صدات،
نفسات،
بغلت.