آرزو داشتم
در روزگارِ دیگری دوستت میداشتم ...
محبوبِ من !
چه شبها بر سرِ بالینِ خیالت تا صبح بیدار ماندم ،
چه لحظههایی که تمامِ غمهایِ دلم رویِ کاغذِ سفیدِ واقعیت آنچه هست ، دیکته شد و چه با مزهیِ تلخی واقعیتِ دل به دل راه ندارد ، بر سرم آوار شد ، چه توهم هایی زیرِ این آوار ماندند ..
ایکاش در روزگارِ دیگری دوستت میداشتم !
شاید آن وقت تمامِ انتظارهایِ من به تو ختم میشد ..
شاید آن وقت تو را در کنارِ تمامِ واقعیتهایم داشتم و سرم را بر رویِ شانه ات تکیه داده و خستگی ام را در نورِ دیدگانت گم میکردم ...
شاید آن وقت دلِ فرهادوارِ من ، بر قلهِ کوهِ عشقِ شیرینِ تو ، خانه ای میساخت و همانجا میماند ... تا ابد ! ..
ایکاش آدمیزاد یک سازِ موسیقی بود !
چه چیزی بهتر از نت هایِ موسیقی میتونه از حال و هوایِ حاکم بر روزهامون ،
از ناگفتههایِ دلهامون ،
از افکارِ ماتمون ،
و از احساساتِ گنگمون حرف بزنه ؟! ... هیچ ..
تنها راهکارم برای اینروزهایی که کنترلشون دست خودم نیست و به اجبار پا به فرداهایِ غیرقابلِ پیشبینی میزارم اینه که چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم ...
عمق و بحرِ حس و حالِ اخیرم تو کلمات نمیگنجه و فقط سُکوت میتونه توصیفشون کنه ...
کاش قدرتِ اینو داشتم که اوجگیریِ این همه پیچیدگیو به سقوطِ نرم و سادهیِ یک پَر تبدیل کنم ...
به من میگن چشمایِ خاموشت رو باز کن و بزار روشنایی به قلبت بتابه ...
ولی همینکه چشامو باز میکنم ، تصویرِ روحِ پژمرده و تکیدهام داخلِ جعبهیِ شیشهای زندگیم که از حرفها و کنایههاشون کلی زخم رو تنش حکاکی شده و سرمایِ نگاهشون باعث شده یه جا جمع شه ، میاد جلویِ چشمام و روزنهِ بازتابِ هرنوری رو سد میکنه ....
من به کدوم نورِ خاموش امیدوار باشم ؟! .....
هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سرابِ آسمان شوم
یا چون روحِ برگزیدگان
همنشین خامُشِ فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبودهام
با ستاره آشنا نبودهام
روی خاک ایستادهام
با تنم که مثل ساقهی گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کند ...
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود،هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـچ کس زنده نیست…
''همه مُردند''
آدمای قوی ،
همون آدمایی که غم و غصشون رو نمیتونی بفهمی ،
همونا که درداشونو به کسی نمیگن ،
همونا که اشکاشون رو تو چشاشون نگه میدارن و نمیزارن بریزه ،
همونا که همه چیو میریزن تو خودشون ،
بعضی وقتا خودشون دلشون عمیقا میخواد به اندازه ده سال گریه کنن و درداشونو به کسی بگن و برا یه بارم که شده ناراحتیشونو نشون بدن ..
دوست دارن ناراحت شن و همه غصه هایی که تنهایی به دوش میکشن رو بزارن رو زمین و بگن" خسته شدم " !
اینکه همیشه قوی باشیو
مایه دلگرمی دیگران ، ولی همه غصه هاتو تو خودت حبس کنی ،
یه جورایی عین خودکشیه ! ولی اینجا جسمت نمیمیره ، روحتِ که به تدریج نابود میشه ..
آره .. این آدما هستن و خواهند بود و ما هیچوقت قرار نیست
صدا شکسته و پوسیده شدن روحشونو بشنویم ...
امیدوارم که همتون یکیو داشته باشین که پیشش خودتون باشید نه آدمِ قوی ...