رضا

فقط خودمم شوخم تنهایی بیزارم تفریحم مسافرت طبیعت گردی شنا بیشتر

رضا
۳۵۹ پست
۷۰ دنبال‌کننده
مرد، مجرد
۱۴۰۰/۰۱/۱۲
دکترا و بالاتر
شاغل
دین اسلام
ايران، اصفهان
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی چپ
کارمند
فقط خوشگله
بدنیس
قد ۱۷۵، وزن ۸۳

تصاویر اخیر

خدا نقاشی‌ات کرد و به دیوار تماشا زد
خدا رنگ تو را روی تمام دیدنی‌ها زد

شب از چشمان تو فهمید برتر از سیاهی نیست
اگر مشکی نشد دریا به بخت خویشتن پا زد

خدا شیرینی نام تو را در آب‌ها حل کرد
از آن پس هر که عاشق گشت اول دل به دریا زد

بزرگی، مهربانی، بی‌دریغی، آن قدر خوبی
که حتی می‌توان گاهی تو را جای خدا جا زد!

دوباره شب شد و در من خیال شاعری گل کرد
دوباره از غزل‌هایم تب عشق تو بالا زد

غزل‌های مرا خواندند و صدها مرحبا گفتند
که زیر بیت ـ بیتش آفرینی از تو امضا زد
رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست


میگن اوایل انقلاب سقوط بهمن چند نفری رو کشته داده بود و روزنامه ها نوشتن "بهمن عظیمی باعث مرگ چند نفر از هموطنان شد"
مسئول بزرگواری اومد و گفت این بهمن عظیمی کیه؟ که اینقدر آدم کشته و کسی هم کاریش نداره؟!
ببینید اگه همون موقع با بهمن عظیمی برخورد میکردید وضع الان این نبود )
زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است، زمان رضاشاه می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،

امروز توی دهن‌اش میزنند که است و فردا وارونه بر خرش مینشانند و شمع‌ آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است؛ اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمیشود : توی آلمان هیتلری میکشتند که یهودی است، حالا در اسرائیل میکشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است، عرب‌ها میکشند که جاسوس صهیونیست‌ها است، صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است، فاشیست‌ها میکشند که کمونیست است‌ و میکشند و میکشند و میکشند ...

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت ...
وصیت آسیابان !!

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد . هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند. پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم؛ پسر بزرگتر گفت: اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و میگویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد تا اینکه به نسل ما رسید...
كتابخانه هایی در دنيا هست كه بجای کتاب میتونین ، یک آدم رو که داوطلبانه اومده انتخاب کنید و به عنوان یک کتاب زنده به داستانش گوش کنید !
بهشون میگن :

HUMAN LIBERARY

اگر مغز انسان چنان ساده می‌بود که ما از آن سر درمی‌آوردیم، هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی‌آوردیم. انتظار نمی‌رود که بتوانیم بفهمیم چه هستیم. شاید بتوانیم بفهمیم که گل یا حشره چیست، ولی هیچ‌گاه نمی‌توانیم خودمان را بفهمیم. و از این دشوارتر فهم کائنات است.

آری، بشر موجود سرسختی‌ست.
من تصور می‌کنم بهترین تعریفی که می‌توان از انسان کرد این است:
انسان عبارتست از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند.

کتاب خاطرات خانه مردگان
بازنشر کرده است.
همه عاشق شدن را بلدند ، اما فقط تعداد کمی هستند که بلدند چگونه در عشق با یک نفر برای مدتی طولانی بمانند..

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرارِ یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست

شازده کوچولو از گل پرسید
آدما چرا تورو نچیدن ؟
من گلای زیادی دیدم که زیر دستو پا بودن !!
گل جواب داد
من ارزش خاری که عاشقانه احاطم کرده رو میدونم

درست همان‌ طور که طلوع به غروب و خاک به خاک می‌انجامد،
همان‌طور که هر رودخانه‌ای به دریا می‌ریزد، انسان هم به آغوش فراموشی می‌رود...

مردم گمان می‌کنند که اگر کسی رنج می‌برد برای این است که مثلاً معشوقش یک روزه مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدیتر از این است:
رنج می‌برد چون می‌بیند غصه هم دوام ندارد. حتی درد هم بی‌معنی است...
ولی امروز حس می‌کنم که از سالهای گذشته هم آزادترم، چون از یادها و امیدهای واهی رها شده‌ام.
من می‌دانم که هیچ چیز دوام ندارد!


آلبر کامو
همزمان، انسان در مسیر عمر خود مگر چند بار می‌تواند به دوستانی بربخورد که از میان آن‌ها همزبانی بیابد؟ همزبانی که همدل باشد. و مگر دوستی از آن مایه که به رفاقت بی‌انجامد چند بار می‌تواند رخ بدهد و در چند مقطع عمر؟

هیچ چیز در جهان
به خوبیِ بوی کسی که
دوستش داری نیست... !