من تنها
به خواب آشفته ای
ایمان دارم
که تورا
درآن ببینم
"رفت"
یک واژه ی دلگیر است.
کاش،
کسی برود، کسی بیاید!
اینهمه بی خیالی را
از کجا آورده
قطار
که سوت زنان می گذرد؟
نقاشی را میشناسم ...
از فرط امید
- پنجره یی باز -
نقش می کرد بر دیوار
شیشه هایش از سنگ ...!
واژه میشویم
در تشتِ رسوایی
شاید
از سَرَم بیفتد
عشق و
غزل و
خیالِ واهی
پهلو بر پهلوی زمین
در آسمانِ خیالت
سفر میکنم هر شب
برای تمام ماندن ها...
من می نویسم
بر این گلوی خراش دیده از بغض های شبانه ام
روزی اگر دوباره در فصل خرداد آمدی
من نیز نمانم
من نیز به مثل تو
شمع های خندان این رابطه را خاموش نکنم
و بتازم به نگاهی، به مهتابی، و روزهای آفتابی...
اصلا، پناه ببرم به بوته هایِ تنهاییِ خودم
و انتظار و کوچه های بن بست خرداد را
مخروبه و متروکه ای بیش ندانم
آخر تو که نمی دانی این آمدن ها و رفتن ها
چه حجمی از مرگ رابه سوی نفس هایم می غلتاند
تو چه می دانی
این چه صدایی ست که در من می دمد
و می نویسد
منی که می خواهم بمانم
و آینده را تماشا کنم
آینده را در بی تو بودن
یا
با تو بودن...
- یا با تو بودن -