از اهالی کوفه دلگیرمُ
با اعتماد خود درگیر...!
"خاطره"
سایه ی نورِ "باهم بودن" هاست،
از جنس احساس ...!
با رنج ها،دیگر بی خیال درد ها شده ام !
درد ها با گنجها درمان شده اند
رنجها با درد ها فراموش !
به بدرقه ایستاده ام
چمدانی در دست توبود
ابرهایی
درقلب من
قطار مغزم
سوت می کشد
آمدن ات را ...
غم ها پشت به پشت
می خوابند
چشم ها از بی خوابی
اسیر ِ گودیِ این کوه ...
من
از درباری می آیم
- کِه - شاهش به گدایی افتاده
وزیرش به جان ناموس مردم !
منم آن موج سرگردان که درخود غرق خواهم شد
کسی نشنید در دریای بی تابی خروش من !...
شما بگو که من
از چنگ این همه
که به که پنآه برم؟
- که - که نیست!
کاش می شد
خود را فریفت !
دنیا را جوری
- دیگر -
در پیاله ریخت...
با چشم ها خراب
و از حقیقت گریخت !
تا
" فاصله " هست،
حوصله ی هیچ
آغوشی را ندارم !
.
بیش از دو جنسیت اند
با بد جنسی ...!
اینان
در هویت خویش
- هم-
مُردّد- اند
کاش
مردانه
زنانگی اشان را
دامن می زدند ...
من از تنهایی
به تنگ آمده ام
تنهایی از من !