انگار که نشسته باشم در اتاق کوچک که پرده های تور
پنجره های همیشه بسته اش را پوشانده !
انگار که ایستاده باشی پشت پنجره و آنجا که تویی اردیبهشت باشد
و بوی بهارنارنج و آفتاب و آفتاب و افتاب .
انقدر نزدیکی که میبینمت با هر تکانپرده و انقدر دور که هیچ گاه
دست من به قامت خیال تو نمیرسد !
پرده تکان میخورد و یادت بازی نور و سایه است بر دل تنگم . گاه روشن و
پر نور مثل و روشنی لبخندت ، مهربانی ات و خاطراتت که گرم است و دلخواه و
جانانه ! و گاه سایه است به سیاهی و غمباری رفتنت ، اینطور زود و بی هنگام ...
پاییز است و تا چشم کار میکند تو نیستی ،
اگر چه میدانم آنجا که تو هستی همیشه اردیبهشت است .
# برای تو که قرار نیست دیگه هیچ وقت ببینمت