هرشب ساعت۲۲، یک داستان کوتاه
قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن.
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره.
زندگی هم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید!
✧ساغر
اگه قراره هرروز چک بخورم که نبره پس میذارم ببره که چکو نخورم
کاکتوس
زندگی بالا پایین داره
شما نباید ضعیف و ناامید بشی
فکر کنم داستان همینو میگه
داداش بردیا
شایدم منظورش اینه که چیزی که تموم شده رفته به گذشته پیوسته، باید بیخیالش بشیم.
کاکتوس
منظورم منم همینه