داداش بردیا

دل مرنجان كه زِ هر دل به خدا راهي هست! هر كه را هيچ به كف نيست .. بیشتر

داداش بردیا
۲,۵۰۶ پست
۵۲ دنبال‌کننده
۱۹,۳۲۱ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۶۳/۰۲/۱۸
آروم و عادی
دین اسلام
ايران، تهران، جزو اموات
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم
A12

تصاویر اخیر

*خرما شده کیلو 40 هزارتومان. بنظرتون وقتش نیست که اموات برای ما فاتحه بفرستن*


پیام ملت ایران به تخم مرغ :

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
طرف موقع مردن وصیت میکنه:

سی سال برام نماز صبح و مغرب و عشا بخوانید.
میگن ظهر چی؟
میگه: اونارو از ترس حراست تو اداره خوندم
من دیگه حرفی ندارم
امروز ساعت دو ظهر داشتم از تشنگی میمردم

یک گدا دیدم داشت آب میخورد
گرفتم تا تونستم زدمش

گفتم ما برای درک وضع شما داریم روزه میگیریم. بعد شما خودتون آب میخورید.
یارو با شنیدن اذان ظهر افطار کرد

بهش گفتن چرا افطار کردی؟

گفت: خب اذان گفتن...

بهش گفتن این اذان ظهر بودش

گفت: خاک تو سرم... چقده شبیه اذان مغرب بود
حیله و نیرنگ ۴۲ ساله شغالان در قالب شعری زیبا و پر محتوا

ما با دروغ و شعبده منتر نمیشویم
لوطی نگیر معرکه، ما عنتر نمیشویم
هر دو جناح فاسد و دزدن و بی شرف
بین سگ و شغال مخیر نمیشویم!
در پی سخنان گهربار نمکی در راستای کمک به هند برای مهار کرونا ؛نخست وزير هند در پاسخ وي گفت:

تشكر كرداهه !!!! تو اگه بيل زني هه؛ باغچه خودت بيل زداهه...!
اگر شلغم هاهه اعتماد بنفس شما را داشتاهه الان آناناس بوداهه!
یه مقدار از اون اعتماد ب نفست به ما داداهه...!!

معلم به بچه ها گفت :
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره "

یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...

هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
" شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن...نه سنگ قبرشونو...!!! "

قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای ...
افسوس منهم شجاع نبودم...

یادمون باشه
تو خونه ای که {بزرگترها} کوچک میشن
{کوچکترها} هرگز بزرگ نمیشن
امروز تولد ۱۲۶ سالگى چارلى چاپلين است

روز خوبى است براى ياداورى ٣ جمله تاثير گذار او

یک : هيچ چيز در اين جهان جاودانه نيست حتى مشكلات و بد بيارى هاى ما
دو : من قدم زدن تو بارون را دوست دارم چون كسى نميتونه اشكامو ببينه
سه : بيهوده ترين روز در زندگى اون روزيه كه ما نخنديم

لبخند بزنيد و اين پيام رو به هر كى كه دوست دارين خندشو ببينن بفرستين

چارلى ميگويد : پس از كلى فقر، به ثروت و شهرت رسيدم. آموخته ام كه با پول ... ميتوان ساعت خريد، ولى زمان نه ... ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه ... ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه... ميتوان دارو خريد ولى سلامتى نه، ميتوان رختخواب خريد، ولى خواب راحت نه

ارزش آدمها به دارايى انها نيست به معرفت آنهاست

تقدیم به همه دوستان و آدمهای بامعرفت وبامرام!
ميگن ملا نصرالدين دائم زنشو كتك می زد. بهش می گفتند آخه اون بدبخت كه كاری نكرده هر روز می زنيش؟!
گفت كه خرجی كه بهش نميدم، مسافرت كه نميبرمش، كفش و لباس كه براش نميخرم؛ اگه كتكش هم نزنم از كجا بفهمه من شوهرشم!!
حالا حكايت اين قوای حاکمه ماست ،
هر روز يه بدبختی به بدبختی ها مون اضافه ميكنه
هر روز فشار رو بيشتر ميكنه
قيمتها رو افزايش ميده
محدوديتها را بيشتر می كنه ،
كه حاليمون كنه ما هم حکومت داريم!
استاد درس فارسی می داد.
شاگردی دست بلند کرد و گفت: استاد دو تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه(پنج) از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه(چهار) از پنج حرف؟ و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟!

استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.
شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: استاد میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟
استاد دیوانه شد و برایش نوبت بستری شدن درآسایشگاه روانی گرفتند!
الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه: آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست،پس چرابه دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی؟

ای خدا ازت نگذره روحانی که هر دردسری آخرش به تو ختم میشه !!...
یارو میره خواستگاری

ازش میپرسن: شغلتون چیه

روش نمیشه بگه چوپونم

میگه: دامنه کوه نمایشگاه گوسفند دارم!
سلام و عرض ادب ، متاسفانه عده ای شیاد و کلاهبردار به اتفاق چند خانم مجهز به ماسک و دستکش به بهانه تست کرونا با نامه جعلی از وزارت بهداشت به ساختمانهای مسکونی مراجعه میکنند و بشکل غافلگیرانه با مواد بیهوشی ساکنین را بیهوش و اقلام ارزنده را به سرقت میبرند لذا جهت پیشگیری و توجه و هوشیاری اطرافیان این موضوع را به آشنایان خود اطلاع دهید.

توجه توجه

اگر افرادی در خونه شما آمدن واسه تست بیماری کرنا حتما به پلیس ۱۱۰-۱۱۳-۱۱۴ خبر بدهید

حتما داخل گروها پخش کنید که تمامی هم وطن های عزیز مراقب باشند
شاید در بهشت بشناسمت!

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد.

مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.

در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.

در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.

در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
داستانی بسیار شنیدنی وپند اموز حتما حتما بخوانید.
در زمان‌های قدیم مردمی بادیه‌نشین زندگی می‌کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می‌خواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
اين امر مرد را آزار می‌داد و فكر می‌كرد در چشم مردم کوچک شده است.
هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت: مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار که از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
همسرش گفت: باشه آنچه می‌گویی انجام می‌دهم!
همه آماده کوچ شدند، زن هم مادرشوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک‌ ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود، مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت، اوقات فراغت با او بازی می‌کرد و از دیدنش شاد می‌شد.
وقتی مسافتی را رفتند و هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند، مرد به زنش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم!!
مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟؟!!
همسرش پاسخ داد مادیگر او را نمی‌خواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیرم!
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد، سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگ‌ها به سمت آنجا می‌آمدند تا از باقیمانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید؛ دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگ‌ها دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می‌کند و تلاش می‌کند که کودک را از گرگ‌ها حفظ کند.
مرد گرگ‌ها را دور کرد و مادر و فرزندش را باز گرداند و از آن به بعد، موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر می‌کرد و خود با اسب دنبالش روان می‌شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می‌کرد و مقام زنش در نزدش بالا رفت.
"انسان وقتی به دنیا می‌آید، بند نافش را می‌برند ولی جایش همیشه می‌ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود ..."
اگر مادری در قيد حيات داريد؛ حداقل يک تماس با محبت با او بگيريد تا صدای كودكی كه سال‌ها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود
و اگر "مادران آسمانی" داريد؛ برای شادی و آرامش روحشان فاتحه‌ای بفرستيد.
لطفا مادرتان را از یاد نبرید... زیرا هرگز نخواهید توانست. حتی یک ذره از زحماتی که در دوران حمل وکودکی برایتان کشیده. را جبران کنید..
فراموش نکنید. که با از دست دادن پدر ومادر خیر وبرکت از زندگی هامون خواهد رفت. زیرا انها هرگز برنمیگردند
*دوستان مراقب باشیم.. چون خیلی زود.. دیر میشود*
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
*خرما شده کیلو 40 هزارتومان. بنظرتون وقتش نیست که اموات برای ما فاتحه بفرستن*
پیام ملت ایران به تخم مرغ :

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
طرف موقع مردن وصیت میکنه:

سی سال برام نماز صبح و مغرب و عشا بخوانید.
میگن ظهر چی؟
میگه: اونارو از ترس حراست تو اداره خوندم
من دیگه حرفی ندارم
امروز ساعت دو ظهر داشتم از تشنگی میمردم

یک گدا دیدم داشت آب میخورد
گرفتم تا تونستم زدمش

گفتم ما برای درک وضع شما داریم روزه میگیریم. بعد شما خودتون آب میخورید.
یارو با شنیدن اذان ظهر افطار کرد

بهش گفتن چرا افطار کردی؟

گفت: خب اذان گفتن...

بهش گفتن این اذان ظهر بودش

گفت: خاک تو سرم... چقده شبیه اذان مغرب بود!
شاید در بهشت بشناسمت!

این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد.

مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟

فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.

در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.

در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.

در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود.

در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود.

اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!

هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد!

خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟

این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...

او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
استالین در یکی از جلسات معمول خود ، خواست که برای او مرغی بیاورند:
او آن را گرفت و در حالیکه با یك دست گلوي مرغ را می فشرد با دست دیگر شروع به کندن پرهای آن مرغ کرد...
مرغ از درد فریاد می زد و سعی می کرد از هر راهی که شده فرار کند ولی نتوانست چون دستان استالین برای او خیلی نیرومند بود
‏خلاصه استالین بدون هیچ مشکلی توانست همه پرها را از بدن مرغ بکند و پس از پایان کار به یارانش گفت: "حالا ببینیدچه اتفاقی می افتد..
او مرغ را روی زمین گذاشت و از او دور شد ، رفت تا مقداری گندم بیآورد...
‏همکارانش در کمال تعجب او را مشاهده می کردند ، درحالیکه مرغ بیچاره در حال درد و خونریزی بود .
سپس استالین با دانه های گندمی که در دست داشت مرغ را به هر گوشه از اتاق بسمت خود میکشید..
در همه این مراحل مرغ پی در پی او را تعقیب میکرد و قدم به قدم دنبال او میرفت.‏در این مرحله استالین به دستیاران متعجب خود روی کرد و گفت : در یک جامعه خفته ، ساده لوحها به همین راحتی اداره می شوند...
مشاهده کردید که مرغ با وجود تحمل تمام دردهائی که من برای او ایجاد کردم باز هم مرا تعقیب کرد تا دانه ای برای زنده بودنش از من بگیرد...‏
*جامعه ی ساده لوح هم به همین راحتی اداره میشود...*
یارانه....
سهام عدالت....
مسکن مهر....
بازار بورس.....
صنعت خودروسازی و ثبت نام ‌ماشین ...
ثبت نام مسکن و......
صف روغن ....
صف مرغ ...
و هزاران کلاه گشاد دیگر.....
الان بیشترمردم مظلوم ایران وضع همین مرغ رادارند!!!!!!!!!!
بانک زمان در سوئیس!!!!

یک دانشجو(امیر عباس زینت بخش) که برای ادامه تحصیل به سوئیس رفته می نویسد:
در زمان تحصیل، نزدیک دانشگاه یک خانه اجاره کردم. صاحبخانه یک خانم 67 ساله بود که با شغل معلمی بازنشست شده بود.
طرح های بازنشستگی در سوئیس آنقدر قوی هستند که بازنشستگان هیچ نگرانی برای خورد و خوراک ندارند.
به این جهت؛ یک روز از اینکه متوجه شدم او کار پیدا کرده متعجب شدم
کار او مراقبت از یک پیرمرد 87 ساله بود.از او پرسیدم آیا برای نیاز به پول این کار را می کند، پاسخش من را متحیر کرد ؛ من برای پول کار نمی کنم ، بلکه
"زمان" خودم را در "بانک زمان" سپرده می کنم تا در زمانی که (مثل این پیرمرد) توان حرکت ندارم، آنرا از بانک بیرون بکشم.

این اولین بار بود که درباره مفهوم "بانک زمان" می شنیدم.
وقتی بیشتر درباره آن تحقیق کردم، متوجه شدم "بانک زمان" یک طرح بازنشستگی برای مراقبت از سالمندان است که توسط وزارت تامین اجتماعی فدرال سوئیس تدوین و توسعه داده شده است.

داوطلبان، زمان مراقبت از سالمندان را در حساب شخصی شان در "سیستم امنیت اجتماعی" پس انداز کرده تا وقتی خود؛ پیر ناتوان شدند یا نیاز به مراقبت داشته باشند، از آن برداشت کنند. طبق قرارداد؛ یک سال بعد از انقضای خدمات متقاضی
(سپرده گذاری زمان)، بانک زمان میزان ساعات خدمات را محاسبه کرده و به او یک "کارت بانک زمان" می دهد وقتی او هم نیاز به کمک یک نفر دیگر دارد، می تواند با استفاده از آن کارت؛ "زمان و بهره" آنرا برداشت کند. بعد از تایید، بانک زمان داوطلبانی را برای مراقبت از او در بیمارستان و یا منزل تعیین می کند
در ضمن، متقاضیان سپرده گذاری "زمان"، باید سالم و تندرست، دارای مهارت های ارتباطی خوب و پر از عشق و علاقه به همنوعان باشند
صاحبخانه ام هفته ای دو بار برای مراقبت از پیرمرد سرکار می رفت و هر بار هم دو ساعت وقت برای خرید، تمیز کردن اتاق، آفتاب گرفتن پیرمرد و گپ زدن با او سرمایه گذاری می کرد.

اتفاقا یک روز دانشگاه بودم که تماس گرفت و گفت در حالی که شیشه اتاق منزل خودش را تمیز می کرده از چهارپایه افتاده! من فورا مرخصی گرفتم و او را به بیمارستان رساندم. مچ پای او شکسته بود و برای مدتی نیاز داشت روی تخت بماند. داشتم کارهای تقاضا برای مرخصی جهت مراقبت خانگی را انجام می دادم که به من گفت جای نگرانی نیست چرا که برای برداشت از بانک زمان درخواست داده است.

ظرف کمتر از دو ساعت بانک زمان یک داوطلب فرستاد که به مدت یک ماه هر روز با گپ زدن و پختن غذاهای لذیذ از او مراقبت می کرد. او به محض بهبودی، دوباره مشغول کار مراقبت از دیگران شد و گفت که می خواهد برای روزهای پیری زمان سپرده گذاری کند!

نه تنها هزینه های بیمه و مراقبت در دوران سالمندی را کاهش می دهد، بلکه موجب تقویت اتحاد و همبستگی میان نسل ها شده که در سایر طرح های پولی موجود نظیر خانه سالمندان و پرستار خانگی کمتر دیده می شود.

ایده "بانک زمان" یا "بانک مراقبت از سالمندان" اولین بار در سال 2012 و در شهر اس تی گلن سوئیس که جوانترین جمعیت را دارد، مطرح و پیاده شد و طبق گزارش دولتی که قصد دارد "فرهنگ زیبای روستایی مراقبت از یکدیگر" را به شهرهای مدرن بیاورد؛ بیش از نیمی از جوانان از این طرح استقبال کرده اند!

استقبال جوانان از چنین طرحی و همجواری، همزبانی و همدلی با سالمندان؛ یعنی
〰ترکیب خامی و پختگی و
〰 کسب تجربه فراوان برای جوانان،
〰 زنده ماندن اخلاق و احترام به اصل و ریشه در جامعه و
〰همچنین روشن شدن چراغ امید در دل سالمندان.

با مطالعه این متن، پرسش اساسی اینکه آیا بهشت ساختنی است یا خواستنی؟
تاسیسات هسته ای نطنز چگونه منفجر شد؟
بعد از عجله دولت و پیشدستی در خوش رقصی به آمریکا و تعلیق وتعطیل کردن عمده فعالیت ها در تاسیسات نطنز ؛ حسب توافق تحمیلی دولت بی کفایت روحانی که بعد از توافق ننگین هسته ای صورت گرفت، مقرر شد به پیشنهاد اروپا و آمریکا و با طراحی تحمیلی و کمک آنها سوله ای به منظور فعالیت های سانتریفوژها ساخته شود! این سوله با فرمول و تکنینک ها و با نظارت سه کشور اروپا و امریکا و به دست کارشناسان ایران ساخته شد و روحانی و تیم هسته ای او با فخر و مباهات گفتند که اروپا و امریکا در ساخت و تجهیز سایت نطنز کمک مالی و فکری می کنند! اما عجب کمکی شد این کتک! در این سوله " میز بزرگ فرمان" که عمده تکنولوژی های نرم افزاری در آن قرار گرفته است، از چند ماه قبل دچار نقص فنی می شود سه کشور اروپایی سازنده این میز فرمان، حاضر نمی شوند اشکال آن را در نطنز رفع نمایند و اصرار می کنند به اروپا منتقل شود. به دستور رئیس جمهور این میز برای تعمیر به اروپا منتقل می شود و بعد از تعمیر به ایران باز می گردد و چند ماه بدون عیب و نقص نقش خود را به خوبی ایفا می کند و دیروز از طریق ارسال سیگنال توسط ماهواره، این میز منفجر و صدها سانتریفوژ و دستگاها و تجهیزات مدرن را منهدم و میلیاردها دلار خسارت به بار می آورد.اما داستان انفجار میز از این قرار است، میزی که به یکی از کشورهای اروپایی برای تعمیر می رود؛ در آن کشور که از بیان نامش صرف نظر می شود با همدستی آمریکا و سازمان موساد اسراییل مواد منفجره ای به وزن یک صد وچهل کیلوگرم و با ترکیب و فرمول فوق العاده پیشرفته به شکل بسیار ماهرانه ای جاسازی می شود و بعد از انتقال به ایران و استقرار آن در نطنز به مدت بیش از شش ماه بدون اشکال کار می کند؛ این در حالی است که به علت بی کفایتی و بی مسیولیتی و اعتماد کامل دولت روحانی به اروپای شیطان، دستگاهای امنیتی و اطلاعاتی وزارت اطلاعات دولت روحانی به هر دلیلی قادر به رصد مواد منفجره در میز نمی شوند، و به دستور آمریکا و موساد و در زمان مقتضی و به هنگام ادامه مذاکرات بی ثمر ایران و اروپا با ارسال سیگنال از طریق ماهواره، تاسیسات نطنز منفجر می شود. این در حالی که روحانی اجازه ورود به دستگاه های ضد اطلاعاتی سپاه را در کنترل و تفتیش این میز را نمی دهد، اگر تعمدی در خیانت .... نیست پس چیست؟ ....... در پست بعدی بیشتر خواهم نوشت.
صلح سرخ |
حسین حاجی:
تحلیلگر سیاست بین الملل