شبی تنها میان موجی از احساس
نوشتم قصه ای زیبا، ز شبهای غم و باران
نوشتم خاطراتم را
به روی لوحی از احساس
به یاد روز بارانی، به یاد لحظه ی آخر
به یاد آن نگاه گرم و شیرینت
شبی تا صبح لرزیدم
قدم هایت به یادم هست
و اما در کنار تو
قدمهایم که گویی در سرای نور
زمین را لمس میکردند
و من دور از تمام این جدایی ها
برایت گریه می کردم
کجایی بهترین من ؟
کجایی ای پر پرواز ؟
کجایی تو ؟ کجا ماندی ؟
چرا دوری ؟ چرا دوری و تنهایی ؟
بیا پایان غمهایم، بیا در اوج با من باش
مبادا بشکنی پیمان
مبادا از دلم دوری کنی یکدم
تو میدانی برای قصه های ما
نباشد خط پایانی، تو بشنو از دل تنگم
که تا هستم در این دنیا
به یادت می نویسم خاطراتم را ...

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.