گوشه تنهای من
گوناگون
۱,۳۲۱ پست
۲۹ مشترک
۱۸ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۱۲۱
مبنای تعداد هوادار رتبه ۹۲
مبنای تعداد ارسال رتبه ۴۷

گر جملهٔ آفاق
همه غم بگرفت
بیغم بُوَد آنکه
عشق محکم بگرفت

یک ذره نگر که پای
در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد
که دو عالم بگرفت
/
( مولانای جان )
/


... !/

جا مانده‌ایم،
تاب دویدن نمانده است
حتی به خویش،
امید رسیدن نمانده است

ای شاخه‌ی بلند که دور از رسیدنی
آسوده باش پای پریدن نمانده است

ما شانه از گناه تو خالی نکرده‌ایم
دیگر توان دوش کشیدن
نمانده است

آماده‌ایم قصه ببافیم برای وصل
اما دریغ، گوش شنیدن نمانده است

سر را که سال‌هاست
به زانو سپرده‌ایم
از ما سری برای خمیدن نمانده است

از آه ما نترس که دامن بگیردت
نایی برای آه کشیدن نمانده است

شاید به عمد قفل قفس
باز مانده است
ما را ببخش!
بال پریدن نمانده است
/
( علی صفری )
/


... !/


من
گمشده به دنیا آمده ام
،
و هیچ لذتی
در این نمی بینم
که پیدا شوم.
/
( جان اشتاین بک )
/


... !/

با مدعی مگویید
اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد
در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی
کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود
از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت
در مجلس مغانم
با کافران چه کارت
گر بت نمی‌پرستی؟

سلطان من خدا را
زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی
چندین درازدستی؟

در گوشه سلامت
مستور چون توان بود؟
تا نرگس تو با ما
گوید رموز مستی

عشقت به دست طوفان
خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش
پنداشتی که جستی
/
( حافظ جان )
/


... !/

شیرین‌ترین بهانه‌ی دنیا
چه می‌کنی؟
با روزگار درد و معما چه می‌کنی ؟

با یک نگاه و اینهمه آشوب خوب من
با چشمهای وحشی شیدا چه می‌کنی

دنیا ملامتی به بلندای عشق بود
با عشقِ بی نهایت زیبا چه می‌کنی ؟

دنیا پُر است از من و ما و شما ولی
با اینهمه ضمیر و من و ما
چه می کنی ؟

جانا غرور خانه نشینت نمیکند
با آن غرور سرکش و بیجا
چه می‌کنی ؟

هر جا که آه بود پناهم نبوده ای
با دردسرترین منِ رسوا چه می‌کنی ؟

من بی بهاترینم و در سر هوای تُ
شیرین‌ترین بهانه‌ٔ دنیا چه می‌کنی ؟

فقط‌همین!
. . .
/


... !/
بازنشر کرده است.

رازیست در این سینه
که عنوان شدنی نیست
می میرم از این درد
که درمان شدنی نیست

حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم
بغضیست در این ابر
که باران شدنی نیست

در حسرت خود سوختم و باد نیامد
گیسوی تو انگار
پریشان شدنی نیست

گفتی چه شد آن آدم سابق ؟
چه بگویم ... ؟
شیخی که تو را دید
مسلمان شدنی نیست

صد بار دلم سوخته از دست تو اما
ای وای بر این دل
که پشیمان شدنی نیست ...
/
( حسین دهلوی )
/


... !/

ز باده‌ای‌ست به بزم شهود، مستی ما
که کرد رفع خمار شراب هستی ما

بگو به شیخ که از کفر تا به دین
فرق است
ز خودپرستی تو تا به می‌پرستی ما

زدیم دست به دامان عشق
از همه پیش
مراد ما شده حاصل ز پیش‌دستی ما

به راه دوست چنان
مست بادهٔ شوقیم
که بیخودند رفیقان ما ز مستی ما

به پیش سرو قدی خاک راه شد بیدل
بلند همتی ما ببین و پستی ما
/
( بیدل دهلوی )
/


... !/

عشق آمد خويش را گم كن عزيز
قوتت را قوت مردم كن عزيز

عشق يعني خويشتن را گم كني
عشق يعني خويش را گندم كني

عشق يعني خويشتن را نان كني
مهرباني را چنين ارزان كني

عشق يعني نان ده و از دين مپرس
در مقام بخشش از آئين مپرس

هركسي او را خدايش جان دهد
آدمي بايد كه او را نان دهد ...
/
( مجتبی کاشانی )
/


... !/

وصله نمی شود دگر،
این دوهزار و یک تَرَک !

هی همه شب بند مزن،
چینیِ دل شکسته را ...
/


... !/
مشاهده ۳ دیدگاه ارسالی ...

*قصه تلخیست
شاعر باشی و با شعر خودت*
*نازنینت را خودت
معشوقه مردم کنی ..!*
/


... !/

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏‌دلتنگی چیز عجیبی نیست
دلتنگی یک بیقراری دائمی ست
در خیال و رویایی خیس

دلتنگی انتظاریست تلخ
در پس یک دلدادگی شیرین

دلتنگی ...
جای خالی عشق ست در قلب
که با هیچ کس و هیچ چیز
پر نمی شود

دلتنگی لمس باران ست
از پشت پنجره ی احساس

دلتنگی جای خالی اوست
روی نیمکت پارک
که تنها با هجومی از خاطرات
و خیره ماندن به
نقطه ایی نامعلوم
پر می شود...!!!
/


... !/

گاہ گاهی با خودم نامهربانی می کنم
با خودم لج میکنم با غم تبانی میکنم

می‌نشینم چای می‌نوشم کنار پنجرہ
بی کسی‌های خودم را
دیدبانی میکنم

آب میریزم به روی خاکِ
گلدانهای خشک
آب پاش خانه را دارم روانی میکنم

چشم میدوزم به دستانی
که در دست تُو بود
خاطرات رفته‌ام را بازخوانی میکنم

بی‌نشانی رفتی و دلتنگ ماندم
چارہ چیست؟
نامه‌ها را می نویسم بایگانی میکنم

فقط‌همین!
. . .
/


... !/
بازنشر کرده است.

ای کوه
تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است درین سینه
که همزاد جهان است
/
ه.ا.سایه
( هوشنگ ابتهاج )
/


... !/

ابوسعید ابوالخیر را گفتند:
فلانی قادر اسـت پرواز کند،
گفت: این‌که مهم نیست،
مگس هم میپرد.
گفتند:
فلانی را چه می گویی؟
روی آب راه می رود!
گفت:
اهمیتی ندارد،
تکه اي چوب نیز
همین کار را می‌کند.
گفتند:
پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت:
این‌که در بین مردم زندگی کنی
ولی هیچگاه بـه کسی
زخم زبان نزنی، دروغ نگویی،
کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی.

این شاهکار اسـت...
/


... !/

ما از دلگیریِ روزهایمان،
به "شب" پناه می‌بردیم ،
و از دلتنگیِ شب‌هایمان ،
به روز ...

و اینگونه بود
که تمامِ جوانیِ‌مان ؛
در تمامِ ناتمامِ یک انتظار ،
"تمام"
شد!
/
( نرگس صرافیان )
/


... !/