بانــوی من !
شعر آبرویــم را برده است
و واژگان رسوایت ساختــه اند
من مــردی هستم
که جز عشـــقم را نمیپوشم
و تو زنی که جز لطــافتت را
پس کجا برویم دلبـــرم؟
و نشــان عشق را چه سان بر سینــه بیاویـــزیم؟
و عید والنتیــن قدیس را چه سان جشن بگیریــم؟
در روزگاری که عشق را نمیشنـــاسد...