همیشه میگفت جز من کسی را دوست ندارد!
میگفت اولین و آخرین نفری هستم که دوستش دارد!
اما نمیدانم چرا رفتارش،کاراهایَش از جنسِ "دوست داشتن" نبود!
می آمد قربان صدقه ام میرفت...
قلبم را به تپش می انداخت..
تا چندروزی خوب بود
و تا دلم خوش میشد میرفت!
تا سه چهار روز پیدایش نمیشد و دوباره همان کار های همیشگی.!
یک جای کار میلنگید
ردِ پاهایِ یک خاطره ای در قلبش جامانده بود...
یادِ لبخندهای یک نفر زنده میشد!
انگار شک میکرد
به خودش...
به عشقش...
به فراموش کردن یک نفر
شک میکرد
میرفت..
میرفت خودش را پاکسازی میکرد دوباره می آمد!
انگار 'استراحت گاه میان راهی' بودم برایش...
هیج وقت شبیه اولین و آخرین عشقش نبودم
یک جایِ کار میلنگید!
پایِ زنده شدن یک عشق این وسط ها بود..
نگذاشت درست عاشقی کند!
نگذاشت درست عاشقش شوم!
یک جایِ کار همیشه میلنگید!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.