آن لحظه معنا پیدا میکند که
همدمت اجازه بوسیدن دهد
و تو با نهایت که در دل داری
بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!
شنیــده بودم که خاک سرد است
ایـــن روزها اما انگار
آنقـــدر هوا ســـرد است
که زنــده زنــده
فراموش می کنیــم یکدیگـــر را
نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت
زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
زندگی – این تاجر طماع ناخن خشک پیر-
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت
در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت....
خیانت غیرت عشق است، وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!
مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز، گل ها را!
خیانت قصه ی تلخی است؛ اما از که می نالم؟
«خودم» پرورده بودم در حواریون یهودا را...
کودکی بودی و با طفل دلم هم بازی
عجب از معجزه ی عشق! نگشتی راضی
محمد
مجید تو یکی یکدونه ای
kiarash diyan
من هنوز به یادت هستم داداش