حالمان بد نیست غم كم می خوریم

كم كه نه هر روز كم كم می خوریم

آب می خواهم سرابم می دهد

عشق می خواهم عذابم می دهد

من نمی دانم كجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نكردی آفتاب ؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم دارم زدند

بعد از این با بی كسی خو می كنم

هر چه در دل داشتم رو می كنم

درد می بارد چو بدترمی كنم

طالعم شوم است باور می كنم

خنجری نا مرد بر قلبم نشست

از غم نا مردی پشتم شكست

نیستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

عشق اگر ای است مرطد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

قفل غم بر سلولم نزن

من خودم خوش باورم گولم نزن

من نم گویم كه خاموشم نكن

من نمی گویم فراموشم نكن

من نمی گویم كه با من یا باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتنم ما هیچ نشنیدن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست كم تو هم یك شب فرهاد باش

وای رسم شهرتان بیداد باد

شهرتان از خون ما آباد باد

از در و دیوار شهرتان خون می چكید

خون من فرهاد و مجنون می چكید

خسته ام از قصه های شومتان

خسه از همدردی مصنوعی تان

عشق از من دور و پای من لنگ بود

قیمتش بسیار و دست من تنگ بود

كوه كندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ كس دست ما را وا كرد ؟ نه

فكر دست تنگ ما را كرد ؟ نه

هیچ كس اندوه ما را دید ؟ نه

هیچ كس از حال ما پرسید ؟ نه

هیچ كس چشمی برایم تر نكرد

هیچ كس یك روز با من سر نكرد

هیچ كس اشكی برای من نریخت

هر كه با ما بود از ما می گریخت

چند روزی است حال من دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفعل می زنم

حافظ دیوان فالم رو گرفت

یك غزل امد كه حالم رو گرفت

((ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ))

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.