شهر ما چون خانه‌ای و باز گرمایش تویی!
آدمک هایش منم ؛ خورشید تابانش تویی!

بعد از آن رفتن بدان؛ سردی امانم را برید؛
شهر ما را سیل و برد و باز بارانش تویی..!

قلب ما چون شهرمان متروک گردیده ولی
آه میدانی تو ‌دردم را و درمانش تویی..!

این ایالت با دل من راز دیرین داشت و
عامل مرگش تویی‌و چوب‌ اعدامش‌ تویی!

من نمیدانم ؛ ولیِ دم تو بودی یا که نه؟!
خوب میدانم ولی که باعث رحمش‌ تویی!

جان من را بار دیگر تو نجاتش دادی و
این دلم بن‌بست بود و باز معمارش تویی!

گر دل من را چنان گنجشک گیری در نظر
دل ندادم جانِ من زیرا پر و بالش تویی..!

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.