او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت


گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ، ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت

گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت

گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی ، نه ، با !
در بیت آخرین غزلم ، دست برد و رفت

یعنی به قدر چای هم ارزش... ؟ نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بازنشر