بخش زیادی از روایتهای عاشقانهٔ #شاملو و #آیدا که نسل جدید به ویژه بانوان برای آنها غش و ضعف میکنند، حاصل دروغپردازیهای عالم نشئگی و بازیهای ادبیِ شاملو بود.
برای نمونه، در بخشی از متن نامهٔ #يدالله_رويايی به #عباس_معروفی، دربارهٔ سفر شاملو و رویایی به ایتالیا آمده است
Artemis
یادم افتاد که زمانی با #شاملو، برای شرکت در کنگرۀ نظامی، به #رم رفته بودیم. بهار ۱۳۵۴ بود. بعد از اتمام کار کنگره، به پیشنهاد او، هفتهای به گشتوگذار ماندیم. روزها و شبهای ما به پرسه در کوچههای رم و بارهای #ونیز، در کافهها و یا در هتل، به مَستی و بیخبری
Artemis
میگذشت؛ با #ویسکی، و آذوقهای از #تریاک و #هروئین که با خود برده بودیم، و یک "ذخیرۀ احتیاطی" از #شیرۀ_ناب. و یا مخدرات دیگر. گاهی هم از نوع علیایش: با دلبرکانی نهچندان غمگین.
در بازگشت به تهران، چند روز بعد مصاحبه مفصلی از احمد (شاملو) دیدم با علیرضا میبدی در روزنامۀ رستاخیز، حکایت از سفری پرملال، پر از تحمل و تلخی:
«...روزها در کوچههای رم، فریاد میزدم: "آیدای من کجاست" ... و هر روز در مِهِ صبحگاهی، لوئیجی با گاریاش از گورستانِ پشت ِ
Artemis
رودخانه میآمد، از جلوی ما میگذشت و بههمدیگر صبحبخیر میگفتیم ... آنروز که لوئیجی با گاریِ خالی به گورستان میرفت، از جلوی ما گذشت، چیزی بههم نگفتیم ... من تمامِ روز را سراسیمه در کوچهها دویدم و فریاد زدم: "آیدای من کجاست؟" و میگریستم ...»
فرداش که به هم رسیدیم پرسیدم: «احمد، ما که هر روز باهم بودیم! حالا آیدا جای خود، ولی این لوئیجی که نوشتی هر روز با گاریِ خالی به گورستان میرفت کی بود؟ که هیچوقت من ندیدم!»
گفت: «آره، لابد لوئیجی پیراندلو بوده!»