دوست من!
حکایت رفاقت دیرینه من با تو حکایت قهوه‌ایست
که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟
و آن قدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن
که انتظار تمام شدنش را نداشتم تمام که شد
فهمیدم بازهم قهوه می‌خوام
حتّی تلخ تلخ



پایین متن پست زیبایتان اضافه کنید:
اگر مایل بودید از طرف گروهتان در شب شعر شرکت کنید
لطفا اضافه کنید:

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر