یکی از فانتزیام اینه که دختر همسایمون تیر بخوره بعد سریع با هلیکوپتر برسونمش بیمارستان بعد دکتر بگه : اوه خدای من این گروه خونیش خَعلی کمیابه بعد پرستار با قیافه ی آشفته به دکتر بگه دکتر نبضش ضعیف شده باید هرچه زودتر بهش خون برسونیم بعد مادر دختر همسایمون شروع کنه به گریه کردن و پدرش به دکتر بگه دِ عاخه لامصب یه نگاهی به دور و بَرت بنداز ، دخترم داره جون میده !!! بعد دکتر داد بزنه کسی نیست این فداکاری رو انجام بده ؟ بعد من در حالی که دارم هلیکوپترو خاموش میکنم و سوییچشو درمیارم ، از هلیکوپتر بیام بیرون و با یه لبخند ملیح آستینمو بزنم بالا به دکتر بگم بیا بزن … بعد پدر دختر همسایمون با لبخند بگه چرا دیر کردی داماد گلم ؟ بعد من برم توی اتاق عمل بعد که دختره به هوش اومد بگه : پس عشق من کوش ؟ بعد باباش از پنجره به افق خیره بشه و با لبخند رضایت بگه : متاسفانه باید بگم به خاطره ها پیوست !!! روحش شاد …
پسره دیگ آرزو داره 

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.