گویند: پوریاے ولے را جوانے پر از زور و بازو به شاگردے در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتے می‌کنم مرا گوش کن! روزے در کوچه‌اے می‌رفتم پسرکے بر من سنگے زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرڪ گفت: از روزے که تو با پدرم کشتے گرفته و زمین‌اش زده‌اے پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسے به او انعامے نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگرے تأمین معاش می‌کردم ولے پدر او از راه معرکه‌گیرے و میدان‌دارے روزے اهل و عیال خود تأمین می‌کرد.

پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌اے ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیرے به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهاے من بپیچد ولے من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشارے زدم سبک، ولے چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهاے من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوے خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان د

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر