#داستانک✍
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار و با لباسی پاره پاره به دهکده ای رسید...
چند روزی بود که چیزی نخورده بود و گرسنه بود، جلوی یک مغازه ی میوه فروشی ایستاد و به سیب های بزرگ و تازه خیره شد، اما پولی برای خرید نداشت،..
دودل بود که سیب را بزور از میوه فروش بگیرد ی ا آن را گدایی کند،
در جیبش چاقو را لمس میکرد که سیبی را جلوی چشمانش دید!!!
چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت،
میوه فروش گفت: " بخور نوش جانت، پول نمیخواهم"!!!
هر روز آدم کش فراری جلوی مغازه ی میوه فروشی ظاهر میشد، و بی آنکه کلمه ای بگوید، صاحب مغازه فورآ سیبی در دست
او می گذاشت...
یک شب، صاحب مغازه وقتی که میخواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد.
عکس توی روزنامه را شناخت...
زیر عکس نوشته شده بود؛"قاتل فراری"...
و برای دستگیری او جایزه زیادی تعیین شده بود.،
میوه فروش شماره پلیس را گرفت...
موقعی که پلیس ، جنایتکار را دستگیر کرد، مرد قاتل به میوه فروش گفت: " آن روزنامه را خودم جلوی مغازه ات گذاشتم!!!
دیگر از فرار خسته شده بودم...
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می
Amirreza
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می گرفتم، به یاد مهربانی تو افتادم...
" بگذار جایزه ی پیدا کردن من، جبران مهربانی های تو باشد"...
فرشته.•°* ❥ققنــــــــوس عــــــــــشق❥.•°*
لاااایکیــــد ✅•دوست من
ممنون بابت همراهی ارزشمندتون🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
Amirreza
맬얌
جالب بود
Amirreza
paeiz
عالی