در این درشتناک بیابان پر هراس
می‌آیدم هماره زسویی نهان به گوش
آوای آشنای یکی یار ناشناس
آوای دلربای زنی، چون طنین جام
کز ژرفنای شام
می‌ خواهدم مدام
می‌ خواندم به نام
می ‌جویدم به‌ کام و
نمی ‌یابمش به‌ کام
. . .
سر گشته در سیاهیِ شب
می روم به راه
راه دیار مرگ
راه جهان راز
راهی که هیچ رفته
از آن ره نگشته باز !
. . .
باز از درون تیره آن جاودانه شام
آن آشنا سروش
می پیچیدم به گوش
لیکن دگر از این دلِ
نا آشنا پرست
یادی بجز غبار
باقی نمانده
بر رُخ شادابِ روزگار
/
( فریدون توللی )
/



... !/

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.