شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی میکند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد،وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.
دیگری گفت:موافقم اما من برای ثابت کردن ایمانم می‌آیم...
وقتی به قله رسیدند،شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید وآنها را پایین ببرید
شهسوار اولی گفت:می‌بینی؟بعداز چنین صعودی،از ما می‌خواهد که بار سنگین‌تری را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم !
دیگری به دستور عمل کرد.وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید،سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد.آنها خالص ترین الماس‌ها بودند...
مرشد میگوید: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر