وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو

دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوهِ تماشا، سخن مگو

چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو
/
( حسین منزوی )
/



... !/

ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم
از شب به استعاره و ایما، سخن مگو ...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.