شبهای بی ستاره

بهترین صفات هر انسانن در اعماق وجودش پنهان شده بیشتر

شبهای بی ستاره
خانواده
۹ پست
۲۰ مشترک
۹ پسند
عمومی

رتبه گروه

مبنای تعداد کاربر رتبه ۱۵۵
مبنای تعداد هوادار رتبه ۱۷۰
مبنای تعداد ارسال رتبه ۱۶۰

گروه امروز فاقد فعالیت بوده است.

کاربر فعال ماه مشخص نمی‌باشد.

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
/
( سلمان ساوجی )
/



... !/

نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری

به پنجشنبه بدهکارم
دست کم
یک شعر برای هر ثانیه

به تو بدهکارم
دست کم یک جان
برای هر لبخند
:
از نخستین نگاهِ نخستین سحرگاهِ عالم
در نگاهِ هراسیدۀ هرچه حوّا و آدم
از میان همۀ دیدنی‌ها و نادیدنی‌ها
آن‌چه گفتند و دیدند از شادی و غم

:

چشم تو
خوش‌ترین رویدادِ جهان است
لحظه چشم‌هم‌چشمیِ عاشقان است!
/
( علی محمد مودب )
/



... !/
بازنشر کرده است.

گر چراغِ شعرِ روشن ، در شبِ تارم نبود
رای رفتن ، روی گفتن ، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغ جاودان قرن ها
در ظلام این شبستان راه دیدارم نبود

گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه ای اکنون جز اقرارم نبود

مشعله در دست حافظ گر نبود ، آن دورها
اندر اینجا ، روشنایی ، هیچ ، در کارم نبود
/
( محمد رضا شفیعی کدکنی )
/



... !/

راستی؛ زندان سرایی بود، آفاق وجود
گر چراغ شعر روشن ، در شب تارم نبود
بازنشر کرده است.

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبرویِ چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هيچ نذری عهده دارِ وصل نيست
يک زمان پيشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهايی که با من زير باران داشتی
شعر اگر می شد قريب پنج ديوان داشتم

/
( کاظم بهمنی )
/



... !/

لحظه ی تشييع من از دور بويت مي رسيد
تا دو ساعت بعد دفنم، همچنان جان داشتم !!

کاش چون پرگار
پای آهنین می‌داشتم

تا به کام دل چو مرکز
گِرد سر، گردم تو را
/
( صائب تبریزی )
/



... !/
بازنشر کرده است.

این
اشک نيست!

بخــار خــاطــرات تــوست،
که بــر شيشــه ی چشمــانــم،
نشستــه اســت...
/
( ناصر رعیت نواز )
/



... !/

وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو

دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوهِ تماشا، سخن مگو

چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو
/
( حسین منزوی )
/



... !/

ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم
از شب به استعاره و ایما، سخن مگو ...
بازنشر کرده است.

خسته‌ام
خیلی خسته

به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم

یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی…
/
( سارا محمدی اردهالی )
/



... !/

لا ابالی چه کند
دفتر دانایی را ؟

طاقت وعظ نباشد
سرِ سودایی را...
/
( عالیجناب سعدی )
/



... !/