باران که می‌بارد، پنجره را می‌بندم ...
دیگر یادم نیست غروب جمعه چه ساعتی بود!
پاییز را تنها از روی تقویم می‌شناسم!
گاهی دلم برای دلتنگ ِ تو شدن، تنگ می‌شود...
کاش می‌توانستم
دلتنگی‌های نبودنت را شماره کنم ...
مانند عیدی‌های کودکی‌هایم
و صدای مادر را بشنوم که میگفت:
آنقدر نشمار... کم می‌شود ...
و من باور کنم
و باز دلتنگی هایم را شماره کنم تا کم شود...

پسند

بازنشر